دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

ساختن جایی بهتر از آن برایمان مقدور نبود

زنی پس از عمری زندگی در ناز و نعمت و خوگرفتن به تجملات زندگی، رخت از این دنیا بر می بندد.
در آن دنیا، فرشته ای مامور نشان دادن اقانتگاه همیشگی او می شود.

آن دو پس از گذشتن از خیابان های اصلی و عمارت های بسیار زیبا و مجلل، امارت هایی که زن با دیدن هر یک از آن ها تصور می کرد به او تعلق دارند به حومه ی شهر می رسند.

خانه های این محل رفته رفته کوچکتر و کوچکتر می شد، تا اینکه فرشته در حاشیه ای از آن به آلونکی اشاره می کند و می گوید:«  آن خانه مال شماست.»

زن می گوید:

« خاک عالم بر سرم، من نمی توانم آنجا زندگی کنم.»

فرشته می گوید:

« متأسفم،با آن مصـــالحی که به اینجــا فرستادید، ساختن جایی بهتر از آن برایمان مقدور نبود.» این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

شبی پسر کوچکمان یک برگ کاغذ به مادرش داد. همسرم که در حال آشپزی بود دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. او با خط بچگانه نوشته بود صورتحساب کوتاه کردن چمن باغچه  5 دلار
مرتب کردن اتاق خوابم   1دلار
مراقبت از برادر کوچکم  3 دلار
بیرون بردن سطل زبا له  2 دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم  6 دلار
جمع بدهی شما به من :  17 دلار
همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت :
بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت، هیچ
و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسرمان آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت :
مامان..........دوستت دارم.
آن گاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت :  قبلا به طور کامل پرداخت شده !

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پَرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از
یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را
نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

آمده كه جواني از محبين از شبلي راجع به صبر پرسيد و گفت: كدام صبر شديدتر است؟

شبلي گفت: صبر براي خدا ... جوان گفت: نه.


گفت: صبر همراه با كمك خدا ... گفت: نه


گفت: صبر بر خدا .... گفت: نه


گفت: صبر در راه خدا ... گفت: نه


گفت: صبر با خدا ... گفت: نه.


شبلي گفت: پس واي بر تو! كدام صبر است؟


جوان گفت: صبر از فراق خدا.



پس شبلي آهي كشيد و بيهوش شد و افتاد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم 

 

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم   

 

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

 

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

 

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

 

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

 

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

 

التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم   

 

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

 

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم   

 

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

 

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم   

 

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

 

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم   

 

حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر, شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ...

 اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.
اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

 او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.


بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند،

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

در سرزميني كه سايه آدمهاي كوچك بزرگ شد، خورشيد در حال غروب است.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند.

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود. .. ..

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

One song can spark a moment
یک آهنگ می تواند لحظه ای جدید را بسازد

One flower can wake the dream
یك گل میتواند بهار را بیاورد

One tree can start a forest
یك درخت می تواند آغاز یك جنگل باشد

One bird can herald spring
یك پرنده می تواند نوید بخش بهار باشد

One smile begins a friendship
یك لبخند میتواند سرآغاز یك دوستی باشد

One handclasp lifts a soul
یك دست دادن روح انسان را بزرگ میكند

One star can guide a ship at sea
یك ستاره میتواند كشتی را در دریا راهنمایی كند

One word can frame the goal
یك سخن می تواند چارچوب هدف را مشخص كند

One vote can change a nation
یك رای میتواند سرنوشت یك ملت را عوض كنند

One sunbeam lights a room
یك پرتو كوچك آفتاب میتواند اتاقی را روشن كند

One candle wipes out darkness
یك شمع میتواند تاریكی را از میان ببرد

One laugh will conquer gloom
یك خنده میتواند افسردگی را محو كند

One hope will raise our spirits
یك امید روحیه را بالا می برد

One touch can show you care
یك دست دادن نگرانی شما را مشخص میكند

One voice can speak with wisdom
یك سخن میتواند دانش شما را افزایش دهد

One heart can know what's true
یك قلب میتواند حقیقت را تشخیص دهد

One life can make a difference
یك زندگی میتواند متفاوت باشد

You see, it's up to you
شما می بینید پس تصمیم با شماست

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟

 

من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.

حکیم خندید و گفت: من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟

حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.

شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

 

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

بشري كه حق اظهار عقيده و بيان انديشه خود را نداشته باشد، موجودي زنده به شمار نمي رود

------

وقتي همه با من هم عقيده مي شوند، تازه احساس مي کنم که اشتباه کرده ام

------

عقيده اي كه مردم از ترس جانشان بپذيرند، پايدار نيست

------

آيا مي خواهيد حرفهاي شما را باور كنند؟ از خود سخن نگوييد

------

بگذاريد هر كس بر مبناي باور، فكر، آرزو، مطالعه و دانسته هاي خود قضاوت

كند، نه اينكه شخص طوطي صفت گفته ديگران را بازگو كند

------

مردي كه ادعا مي كند، ديگر اعتقادي به عشق ندارد؛ كسي است كه ديگر عشق به او اعتمادي ندارد

------

گاه در عشق مي آموزيم كه رعايت حال ديگري بهتر از پافشاري در اثبات عقيده است

------

وقتي مردم از كسي تعريف مي كنند كمتر كسي باور مي كند، ولي

وقتي كه از كسي بدگويي مي كنند همه باورشان مي شود

------

مرد با اراده مردي است كه شخصيت انفرادي خود را در اجتماع گم نمي كند

و شجاعت آن را دارد كه باورهاي خاص خود را آشكار نمايد

------

بخت و اقبال اصطلاحي است كه ضعفا به كار مي برند و عذر و بهانه اي براي ارتكاب

هر نوع اشتباه است. افراد توانا و خردمند به وجود سرنوشت باور ندارند

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

نمي دانم که بودي يا چه بودي
ولي بي حرف، قلبم را ربودي
نمي دانم که هستم يا چه هستم
ولي هر لحظه در فکر تو هستم

 

+++++++++++++++++++++++


کاسب کهنه کار من! باز بساط مي کني؟
جنس دلت به شهر ما، خوب فروش مي کند، عشق حراج مي کني؟
قلب اجاره مي دهي؟ نرخ خريدنت مرا، خانه به دوش مي کند...

 

+++++++++++++++++++++++


تو صميمي تر از آني که دلم مي پنداشت
دل تو با همه آينه ها نسبت داشت!

 

+++++++++++++++++++++++


تو اين دنيا، تو اين عالم، ميون اين همه آدم
ببين من دل به کي دادم، به اون کس که نمي خوادم
دلم شيشه، دلش سنگه، واسه سنگه دلم تنگه

 

+++++++++++++++++++++++


نکند يوسف عمرم رود از مصر خيالت
باز آواره تنهايي چاهم بکني...

 

+++++++++++++++++++++++


تو مرجاني، تو در جاني تو مرواريد غلطاني
اگر قلبم صدف باشد، ميان آن تو پنهاني

 

+++++++++++++++++++++++

 

مهربونيات زياده که هنوز خوب و صبورى
مثل يه حس قشنگى، حتى وقتى خيلى دورى

 

+++++++++++++++++++++++

 

دلت آينه ايثار عشق است / نگاهت معني بيدار عشق است
تو در آبادي دل خانه داري / تو را ديدن همان ديدار عشق است

 

+++++++++++++++++++++++


سرود انتظار تو ترانه دلم شده / باز اميد ديدنت بهانه دلم شده

 

+++++++++++++++++++++++


گرچه از فاصله ماه ز من دورتري / ولي انگار همين جا و همين دور و بري
ماه مي تابد و انگار تويي مي خندي / باد مي آيد و انگار تويي مي گذري.

 

+++++++++++++++++++++++


کاش مي شد همدلي را قاب کرد / ساکنان شهر غم را خواب کرد
کاش مي شد نور چشمان تو را / جانشين ثابت مهتاب کرد

 

+++++++++++++++++++++++


نازنين مثل قناري در قفس هر شب هوايت مي کنم / آسمان کوچکي دارم فدايت مي کنم

 

+++++++++++++++++++++++


دل من در سبد عشق به نيل تو فتاد / نگهش دار، به موسي شدنش مي ارزد...

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

سالها رفت و هنوز

 

یک نفر نیست بپرسد از من

 

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

 

صبح تا نیمه ی شب منتظری

 

همه جا می نگری

 

گاه با ماه سخن می گویی

 

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

 

راستی گمشده ات کیست؟

 

کجاست؟

 

صدفی در دریا است؟

 

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |
بوسه بارانم کن امشب...
برای دلم سنگ تمام بگذار!
تنهایی را از آغوشم جدا کن
و دستانت را به دورم حلقه کن
چشمانت هم اگر لبخند همیشگی اش را نثارم کند
که دیگر معرکه است...
آرزویی نمی ماند، جز اینکه؛
امشب "یلدا" باشد...
این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

 

چیزیم نیست کمی خرد و خمیرم فقط همین

 

 

کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین

 

 

از هرچه بود و نیست گذشتم ولی هنوز

 


در مرز چشمهای تو گیرم فقط همین

 


با دیدنت زبان دلم بند آمده است


عاشق شدم که لال نمیرم فقط همین

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر

حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر

دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر

گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |