دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

كسى نزد اميرمؤ منان على (عليه السلام) از عدم استجابت دعايش شكايت كرد و گفت با اينكه خداوند فرموده دعا كنيد من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنيم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چيز خيانت كرده لذا دعايتان مستجاب نمى شود:
1- شما خدا را شناخته ايد اما حق او را ادا نكرده ايد، بهمين دليل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2- شما به فرستاده او ايمان آورده ايد سپس با سنتش به مخالفت برخاسته ايد ثمره ايمان شما كجا است ؟
3- كتاب او را خوانده ايد ولى به آن عمل نكرده ايد، گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم سپس به مخالفت برخاستيد.
4- شما مى گوئيد از مجازات و كيفر خدا مى ترسيد، اما همواره كارهائى مى كنيد كه شما را به آن نزديك مى سازد ...
5- مى گوئيد به پاداش الهى علاقه داريد اما همواره كارى انجام مى دهيد كه شما را از آن دور مى سازد ...
6- نعمت خدا را مى خوريد و حق شكر او را ادا نمى كنيد.
7- به شما دستور داده دشمن شيطان باشيد (و شما طرح دوستى با او مى ريزيد) ادعاى دشمنى با شيطان داريد اما عملا با او مخالفت نمى كنيد.
8- شما عيوب مردم را نصب العين خود ساخته و عيوب خود را پشت سر افكنده ايد .. . با اين حال چگونه انتظار داريد دعايتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته ايد؟ تقوا پيشه كنيد، اعمال خويش را اصلاح نمائيد امر به معروف و نهى از منكر كنيد تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حكمت 337) : دعا كننده بدون عمل و تلاش مانند تيرانداز بدون زه است.
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود. در عرفان و طريقت ، به علم بسيار اهميت مى ‏داد ؛ چنان كه او را "حكيم الاولياء" مى ‏خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم كردند كه به طلب علم روند. چاره ‏اى جز اين نديدند كه از شهر خود ، هجرت كنند و به جايى روند كه بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگين شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعيفم و بى ‏كس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به كه مى سپارى ؟ آيا روا مى ‏دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از اين سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترك سفر كرد و آن دو رفيق ، به طلب علم از شهر بيرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏كشيد.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گريست و مى ‏گفت : من اين جا بى ‏كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آيند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.
ناگاه پيرى نورانى بيامد و گفت : اى پسر!چرا گريانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پير گفت : خواهى كه تو را هر روز درسى گويم تا به زودى از ايشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى‏ خواهم.
پس هر روز ، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد كه آن پير نورانى ، خضر (ع) بود و اين نعمت و توفيق ، به بركت رضا و دعاى مادر يافته است.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 مرداد 1390برچسب:, توسط محمد |

مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت : يا رسول الله ! گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى.
مرد حبشى از نزد پيامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت :
يا رسول الله ! آن هنگام كه معصيت مى ‏كردم ، خداوند ، مرا مى ‏ديد ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏ديد.
مرد حبشى ، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه كنم با شرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان بداد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 تير 1390برچسب:, توسط محمد |

ابوسعيد را گفتند : كسى را مى ‏شناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى ‏رود.
شيخ گفت : كار دشوارى نيست ؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند : فلان كس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نيز در هوا بپرد.
گفتند : فلان كس در يك لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت : شيطان نيز در يك دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود. اين چنين چيزها ، چندان مهم و قيمتى نيست.
مرد آن باشد كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

گويند در بنى اسرائيل ، مردى بود كه مى ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى كرده‏ ام و بس گناه و معصيت كه از من سر زده است ؛ اما تاكنون زيانى و كيفرى نديده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهكار بايد كيفر بيند ، پس چرا ما را كيفرى و عذابى نمى ‏رسد! ؟
در همان روزها ، پيامبر قوم بنى اسرائيل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند ، مى‏ فرمايد كه ما تو را عذاب‏ هاى بسيار كرده ‏ايم و تو خود نمى ‏دانى ! آيا تو را از شيرينى عبادت خود ، محروم نكرده ‏ايم ؟ آيا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ايم ؟ آيا اميد به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ايم ؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگين ‏تر از اين مى ‏خواهى ؟

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, توسط محمد |

 

حکایات جالب

منوچهر تیمورتاش تعریف می‌كند این واقعه خنده‌آور مدتی مرا خندانیده است، چندی قبل در یك مجلس شب‌نشینی یكی از رجال با خانمش در رقص شركت كردند. خانم ضمن رقص پی‌برده كه شلوار شوهرش شكافی برداشته است. او را به اشاره به اطاق كوچك دیگری برد و دستور داد فورا آنرا بیرون آورد تا آنرا كوك بزند. اتفاقا در این حین دو سه نفر خانم دیگر برای تجدید توالت وارد آن اطاق شدند و خانم ناگزیر شد شوهر خود را پشت دری كه احتمال می‌داد در كمد دیواری باشد پنهان كند و خودش پشت آن به ایستد. در این موقع صدای موزیك قطع شد و خنده دسته ‌جمعی شدید شروع شد و صدای فریاد و استغاثه پشت در كمد بلند شد، آن خانم چون در را باز كرد دید شوهرش را با آن وضع وارد سالن رقص كرده و در را پشت سر او بسته است!

حكیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید. گفت: گربه را نشور، می‌میرد! بعد از ساعتی كه از همان راه بر می‌گشت دید كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!

گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت می‌كنی و زنت گوش می‌دهد. مرحله دوم او صحبت می‌كند و تو گوش می‌كنی، اما مرحله سوم كه خطرناكترین مراحل است و آن موقعی است كه هر دو بلند بلند داد می‌كشید و همسایه‌ها گوش می‌كنند!

روزی شخصی پیش بهلول بی‌ادبی نمود. بهلول او را ملامت كرد كه چرا شرط ادب به جا نیاری؟ او گفت: چه كنم آب و گل مرا چنین سرشته‌اند، گفت: آب و گل تو را نیكو سرشته‌اند، اما لگد كم خورده است! (تنبیه و تربیت نشده‌ای)

مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سیگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نكنم، در سهام سرمایه‌گذاری كنم و حتی مرا عادت داده كه به موسیقی كلاسیك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها كه می‌گویی كه چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس می‌كنم كه دیگر این زن در شان من نیست!

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد