دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

کــتابـــی طنز و جالب از وودی آلن !

با تشکر از دوست خوبم آیدا برای تایپ این کتاب

قسمتی از متن کتاب :

جایی در ترانسیلوانیا کنت دراکولا در تابوتش دراز کشیده بود و منتظر بود تا شب از راه برسد. کنت نه تنها به حمام آفتاب علاقه ای نداشت ، بلکه اصولا از دیدن ریخت آفتاب بیزار بود . چون قرار گرفتن در معرض آفتاب پوست او را برنزه نمیکرد، کباب نمیکرد، نابود میکرد. تابوتی که کنت دراکولا در آن دراز کشیده بود، درونش اطلس دوزی شده بود و بر روی درش نام دراکولا نقره کوب شده بود.

 

 

 

جایی در ترانسیلوانیا ، کنت دراکولا در تابوتش دراز کشیده و منتظر بود تا شب از گرد را برسی.کنت نه تنها به حمام آفتاب علاقه ای نداشت ، بلکه اصولا از دیدن آفتاب بیزار بود ، چون قرار گرفتن در معرض نور آفتاب پوست لو را برنزه نمی کرد ، کباب نمی کرد ، نابود می کرد.تابوتی که کنت در آن دراز کشیده ، درونش اطلس دوزی شده و بر روی درش نام دراکولا نقره کوب شده بود.
این تابوت مامن و استراحتگاه کنت در تمام طول ساعات روز بود ، اما وقتی تاریکی فرا می رسید ، دراکولا از آن برمی خاست و بسته به حال و حوصله اش ، به شکل خفاش یا گرگ ، به روستاهای آن حوالی سر می زد و در کوچه و خیابان ها در پی یک شکار خون گرم می گشت.او تقریبا شبی یک شکار داشت و عادت داشت خون قربانیانش را قورت قورت سر بکشد!کنت دراکولا سرانجام پیش از تابش نخستین انوار خصم کهن الگویش ، خورشید ، خورشید ، که فرا رسیدن روز جدید را به طرز ناهنجاری اعلام می کرد با شتاب به تابوتش باز می گشت.این گونه ... زندگی خون آشام می گذشت ... !
تاریکی داشت فرا می رسید که کنت آرام آرام در تابوتش به جنب و جوش افتاد.حرکات سریع ، سراسیمه و نا منظم پلک هایش نشان ازآگاهی ناخود آگاه او از غروب خورشید و فرا رسیدن زمان خیزش داشت.کنت آرام آرام در حالی که بیدار شدن را زمزمه می کرد به طعمه های آینده اش می اندیشید ، نانوا و همسرش.پر طراوت ، شاداب ، پر از خون ، در دسترس ، امن و مهم تر از همه ابله.دو روز و شب پیاپی بود که دندان هایش را برای مکیدن خون آن ها سوعان می زد و برای برخاستن از تابوت و پرواز به سوی منزل آن ها لحظه شماری می کرد.
با گسترده شدن کامل سفره تاریکی ، دراکولا تبدیل به خفاشی شد و به سوی کلبه قربانیان خود پر کشید.پشت در کلبه دوباره به هیئت انسان در آمد و زنگ در را به صدا در آورد.وقتی نانوا در را باز کرد از دیدن کنت متعجب شد.
«به ... سلام ... کنت دراکولا ...»
«از دیدنم تعجب کردین؟»
«نه ... فقط چی شده که اینقدر زود به خونه ما اومدین ... البته خیلی خوش اومدیم.»
«زود آمودم؟ظاهرا برا شام دعوتم کردین جناب نانوا ، مگه نه؟امیدوارم که اشتباه نکرده باشم.برای امشب دعوت شده بود ... درسته؟»
«نه نه ... اشتباه نکردین جناب متن.فقط مسئله اینجاست که تا شب دقیقا هفت ساعت وقت باقی مونده»
«ببخشید؟»
«نکنه اومدین کسوف رو تماشا کنین؟»
«چی؟»
«دقیقا دو دقیقه طول می کشه ... اگه الان از پنجره به آسمون نگاه کنین.»
«ای داد ... عجب خاکی تو سرم شد!»
«چطور جناب کنت؟»
«اگه اجازه بدین من همین الان باید زحمتو کم کنم»
«برین؟شما تازه تشریف آوردین ...»
«بله بله ... اما فکر می کنم خیلی سر زده اودم و شما و خانم محترمتون رو تو زحمت انداختم ...»
«کنت دراکولا ... رنگتون چرا اینقدر پریده؟!» ..
«رنگم پریده؟آخ گفتی!ین نشونه اینه که من احتیاج به هوای تازه دارم.به هر حال ، خیلی خوشوقت شدم ... من باید برم»
«حالا بفرمایین بنشینین ... یه گلویی تازه کنین ... یه چیزی بنوشین؟»
«یه چیزی بنوشم؟ ... نه فعلا وقتشو ندارم ... یه عالمه کار دارم!»
«چه کاری جناب کنت؟ ... بذارین برای بعد ... بنشینین براون یه جام شراب بریزم»
«شراب؟!اوه نه اصلا ، کبدم رو بدجوری اذیت می کنه ... ا ... آقا این دستو ول کن!»
«امکان نداره ... حداقل بنشینین یه کم خستگی در کنین»
«بابا .... جان هرکی دوست داری باور کن ، من جدا باید برم ... من تاره الان یادم افتاد که تمام لامپای قصرمو روشن گذاشتم.آخر ماه کلی پول برق برام میاد.»
«اذیت می کنی جناب کنت ، آدم که سر ظهر همه لامپای قصرشو روشن نمی ذاره»
«راستش منظورم از اینکه گفتم لامپارو روشن گذاشتم این بود که ... که کرکره دروازه را نکشیدم ... خندق هم که خشک شده ، این دور و برا هم که ناامنه ... شما هیچ می دونین موقع کسوف آمار دزدی چند برابر می شه؟
«نه ... چند برابر می شه؟»
«بابا ول کن بزار برم ... شکت حالی تون نیست من چقدر مزاحم وقت کارتون شدم.»
«شما اصلا مزاحم من نیستین ... خواهش می کنم اینقدر با ما رو در بایستی نداشته باشین.شما فقط یه وعده غذا زودتر اومدین که اون هم خوش اومدین!»
خب خب ... من نه رودربایتس دارم نه مزاحم شما شدم ، قبول ... حقیقتش اینه که من جدا از ته قلب دوستا دارم ناهار سرتون خراب شم ، اما قراره یه کنتس پیر از فامیلای دورمون بیاد دیدن من ... اگه پشت در بمونه شرمنده اش می شم.»
«عجله ، عجله ، عجله ... فکر نمی کنین که با این همه عجله کردن آخر سر یه روز خدای نکرده زبونم لال سکته قلبی می کنین.»
«فی الواقع اگه دستمو ول نکنین ممکنه بدتر سکته قلبی سرم باید.»
«به به ... رایحه شو حس می کنین جناب کنت ... بوی شکم پریه که همسرم داره واسه شام آماده می کنه ... قراره شکمش رو با سیب زمینی تنوری پر کنه» ...
«خیلی جالبه ، اما من جدا دیگه باید برم.»
کنت دراکولا بالاخره موفق شد دستش را از پنجه نیرومند نانوا بیرون بیاورد و نزدیک ترین در در دسترس را باز کند.
«ای داد ... این جا قفسه لباس هایت.»
«هاها ... جدا که شما یه گلوله نمکین جناب کنت ... این در صندوق خونست ، اما اگه خیلی کار دارین من دیگه اصرار نمی کنم ...بفرمایین در خونه اینجاست ... اوه نگاه کنین ... کسوف تموم شده ... خورشید خانم دوباره نورافشانی می کنه.»
دراکولا بدون درنگ و با شدت دری را که نانوا در حال بازکردنش بود بیت.
«بله بله ... عالیه ... خب من نظرمو عوض کردم و تصمیم گرفتم از همین سر ظهر مزاحمتون بسم.فقط لطفا این پرده های خونتون رو خیلی سریع بکشین.اونطوری که شنیدم ، امواج نور خوشید تا چند ساعت بعد از کسوف به شدت برای سلامتی بدن مضر ... این طوری که می گم سرطان زاست.»
«دلتون خوشه جناب کنت ... کدوم پرده؟»
«پرده ندارین ... ای داد بیداد ... الان نور از پشت پنجره تو همه خونه می افته ... ببینم ، زیرزمین دارین؟»
همسر نانوا در حالی که خیس و عرق کرده از آشپزخانه بیرون می آمد با ذوق زدگی اعلام کرد:
«نه جناب کنت ... البته من همیشه به یارسلاو می گم که یه دونه از اون خوباشو درست کنه ، اما این مردارو که می شناسین جون به جونشون تنبلن.»
«من متاسفم ... جدا برای خودم متاسفم ... این صندوق خونه تون کجاست؟»
«همین الان درشو باز کردین جناب کنت.»
کنت دیگر معطل نکرد و در حالی که در صندوق خانه را با می کرد توضیح داد:
«ببینین ، من می رم داخل کمد.وقتی ساعت 8 شد صدام کنین بیام بیرون» و داخل صندوق خانه شد و در را بست.زن نانوا قهقه زنان گفت:وای خدا نکشه این کنتو ... یاروسلاو ، آقای دراکولا جدا مرد بامزه ای هستن.»

اما یاروسلاو مشوش و دستپاچه از پشت در شروع به توضیح این موقعیت پیچیده برای کنت کرد : «اوه جناب کنت ، خواهش می کنم تشریف بیارین بیرون .. جایی که شما رفتین نه برای شما صورت خوشی داره نه برای ما ... فکرشو بکنین ، همسایه ها پشت سر ما چه حرف ها می زنن ... فکر می کنن قبل از اینکه من بیام خونه ، شما این جا بودین و بعد ... می فهمین که ... »
اما کنت عجالتا جز اینکه خورشید آن بیرون به طرز ناراحت کننده و مرگباری مشغول نور افشانی بود و چیز دیگری نمی فهمید .
«ول کن یاروسلاو و جان نانوا ... همسایه ها بی خود می کنن که فکر کنن خانم شما ازمن بد پذیرایی کرده و از من خواسته جای اتاق پذیرایی تو صندوق خونه بنشینم . بذارید من اینجا بمونم ... جان شما من دارم اینجا کیف می کنم . «
»جناب کنت ، شما ظاهرا متوجه عرایض بنده نشدین ... «
»چرا چرا خوب هم شدم ... شما نگران این هستین که همسایتون فکر کنن شما خیلی مهمون نواز نیستین . اما حاضرم شهادت بدم که این جا چه قدر به من یکی خوش گذشته ... من اتفاقا همین هفته پیش به همین خانم هس ، سرپیشخدمت قصرم ، که بهتر از شما نباشه ، خیلی خوب و خوش گوشت و پرخونه ، داشتم می گفتم که یه صندوق خونه خوب واسه من دست و پا کنه که تعطیلات آخر هفته رو اون جا خوش بگذرونم ... هوس کردم الان یه کم آواز بخونم ... اوه رامونا لالا دادا دی دی ... »
در همین لحظه ، شهردار ترانسیلوانیا و همسرش کاتیا که به طور اتفاقی از کنار خانه نانوا می گذشتند تصمیم گرفتند سرزده مزاحم آنها شوند . به هر حال ، مزاحم شدن یکی از حقوق طبیعی و مسلم بین دوستان قدیمی است . ..
«سلام یاروسلاو ... امیدوارم من و کاتیا مزاحم تو و همسر زحمت کشت نشده باشیم . »
«البته که نشدین ... جناب شهردار ... بفرمایین تو ... «
«چی شده یاروسلاو ؟ رنگت پریده ... ببینم بی موقع اومدیم ؟ مهمون داشتین ؟ »
همسر نانوا توضیح داد :
جناب کنت دراکولا تشریف آوردن خونه ما.
شهردا با تعجب پسید :
کنت این جاست ؟ کجاست که من نمی بینمش ؟
همین نزدیکیا
خیلی جالبه ... من تا به حال نشنیده بودم که کنت دراکولا ظهر جایی مهمونی رفته باشه ... اصلا شک دارم که تا حالا تو طول روز ایشونو تو خیابون دیده باشم.
به هر حال ایشون امروز سر ما منت گذاشتن وسط ظهر اینجا تشریف آوردن .
نگفتین کجاست ؟ زیر فرشه ؟
نه ... فی الواقع ... حقیقتش تو صندوق خونه اس .
شهردار با لحنی تمسخر و تعجب و دلسوزی یکجا در آن پیدا بود پرسید :
صندوق خونه ؟ ... وقتی تشریف آوردن ان جا خونه بودی ... یاروسلاو ؟
خواهش می کنم فکر بد نکنین ... ایشون همین پیش پای شما و درست وقتی تو خونه بودم تشریف آوردن این جا .
و بعد با خشم و نا امیدی فریاد زد :
جناب کنت خواهش می کنم از اون تو بیاین بیرون جناب شهردار اینجا هستند !
صدای خفه کنت دراکولا از اخل صندوق خونه برخاست .
مزاحم نمی شم . من این جا راحتم ... از طرف من به جناب شهردار سلام برسونید و واسه خودتون خوش باشین ... من احتمالا تا شش ، فهت ساعت دیگه میام خدمتون .
شهردار ، یاروسلاو نانوا را به کناری کشید و در گوشش زمزمه کرد :
یاروسلاو جان ، تو که منو می شناسی ، دهنم قرص قرصه اما به این زنا نمی شه اعتماد کرد همین کاتیا پس فردا بره در هر خونه واستون حرف در بیاره ... اگه از من میشنوی باید خودت همین حالا در صندوق خونه رو به زور باز کنی ... اگه کنت با لباس رسمی و مرتب اون جا باشه نه با لباس زیر ، معلوم می شه که حق با تو بوده و حرفی هم ازش در نمیاد.
نانوا دیگر درنگ نکرد ، حیثیت خانوادگی ، شرافت ، ناموس پرستی و چند چیز نمهم دیکر چنان جلوی چشمش را گرفته بود که بدون معطلی به طرف صندوق خانه رفت و با یک لگد محکم در را باز کرد .
بله ، باز شدن در صندوق خانه همان و پایان کار کنت دراکولا همان . با تابش اولین انوار خورشید عالم تاب به داخل صندوق خانه ، دراکولا جیغ وحشتناکی کشید و اندک اندک گوشت تنش آب شد تا این که اسکلتی از او به جای ماند و البته ظرف چند لحظه آن اسکلت هم در مقابل چشمان گشاده از ترس و تعجب حضار به خاکستری سفید و سپس گرد و غباری معلق در هوا شد... !
چند لحظه سکوت بر آن جمع حکم فرما شد و دست آخر نانوا با صدایی متاثر و متعجب اعلام کرد :
بینوا کنت ... در مورد نو خورشید بعد از کسوف جدا حق داشت ... به هر حال فکر می کنم معنی اش این باشد که مرغ شکم پر امشب قسمت جناب شهردار و کاتیا خانم بوده ... !




پـــــــایـــــــان
این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 صفحه بعد