دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

زمان در شراب حافظ

محمد حسین بهرامیان

عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلای واحد استهبان


 

کنکاش موضوع زمان در شراب حافظ نیاز به مقدماتی دارد که تنها اشاره ای گذرا و فهرست وار به آن موضوعات در اینجا مقدور است. زمان چیست؟ / پدیدار شناسی زمان / نقش زمان در تفکرات کلامی و فلسفی / نقش زمان در شعر و اسطوره / زمان و ادبیات / زمان در تفکرات صوفیانه و عارفانه / چند گونگی زمان در شعر و ادبیات /  زمان های خطی، دوری، دورانی، شکسته، همسو، همسطح، موازی /  تخیل و زمان / اصالت و جامعیت زمان و مکان در تفکرات زروانی و تاثیرات آن بر اندیشه های شاعران و نویسندگان بعد از اسلام و...

هر کدام از این مقولات خود زیر مجموعه هایی را شامل می شود که جستجو و تفحص در این مباحث نه تنها حد و حدود این مقاله که از مرز چندین کتاب و مقاله نیز خارج است. با این حال ساده ترین برداشت از زمان شاید همان است که سنت آگوستین در نوشته های روحانی خود مد نظر دارد اینکه : " زمان چیست؟ تا کسی از من درباره زمان نپرسیده است می دانم که چیست اما همین که بخواهم توضیح دهم که چیست نمی دانم!  بارالها! من در پیشگاه تو اعتراف می کنم که هنوز نمی دانم زمان چیست"(مجله مفید ، شماره اول ، ص 90)

زمان در تفکرات کلامی و فلسفی:

انسان در برخورد با طبیعت، اشیاء و آنچه عالم هستی اش می نامد به تجربه های عدیده ای دست می یابد که یکی از بارزترین این تجربیات " زمان" است. تمام اتفاقای که در اطراف ما رخ می دهد با ترتیب زمانی خاصی مورد ادراک قرار می گیرد به عبارت دیگر حواس ما برای دریافت های خود از جهان اطراف را به ترتیب زمان بر ما عرضه می دارد. زمان برگشت پذیر نیست و تداوم و تسلسل وار ثانیه ها، از ابتدایی بی آغاز تا به انتهایی بی انجامم نان می کشاند اما اراده معطوف به آزادی دارد حتی زمان را بر نمی تابد و اگر نه با منطق ریاضی، با منطق ذهنی و عاطفی در زمان دخل و تصرف می کند و حتی گونه های مختلفی از زمان را با طول و عرض و کیفیتی هایی متفاوت عرضه می کند.

با این حال بسیاری از متکلمین و فلاسفه به باوری متحد در باب زبان نرسیده اند تا آنجا که حتی بسیاری از ایشان نظر بر موهوم بودن واقعیتی چون زمان داده اند. کهن ترین سندی که از آراء متکلمان اسلامی در دست است از ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری است که در مقالات اسلامیین به سه قول از اقوال متفاوت در باب زمان اشاره کرده است:

1- قول ابوهذیل محمد بن الهذیل العلاف المعتزلی (م227) که وقت را فرق فاصله کارها می داند: بعضی وقت را فرق اعمال دانسته اند و آن فاصله مابین کاری تا کار دیگر است، اینگونه است که با هر وقتی فعلی حادث می شود."

2-قول ابوعلی محمد بن عبدالوهاب جبایی معتزلی(م303) اینکه انسان برای حادثه ای وقت قرار می دهد به عبارت دیگر جدای از حرکات فلک که خداوند عزوجل آنها را وقت اشیاء قرار داده است، وقوع دو امر را با هم مقایسه می کند.

3- قول فلاسفه که می گویند وقت عرض است و برخی گفته اند وقت عرض است و ما نمی گوییم چیست و بر حقیقت ان واقف نیستیم. عبدالجبار معتزلی می گوید: وقت عبارت از هر حادث یا چیزی معادل حادث است که به میانجیگری آن مخاطب از حدوث حادثه ای دیگرهمراه با آن آگاه می شود.

آنچه سه متلکم بزرگ اشعری، شیعی و معتزلی روایت کرده اندعلیرغم اختلاف عبارات، معنای واحدی را افاده می کند و همه به نوعی بر موهوم بودن زمان اشاره دارد. با این تفاوت که زمان نزد حکما مقدار فلک اطلس و نزد متکلمان عبارت از متجدد معلومی است که متجدد موهومی به آن اندازه گیری می شود.

صدرالمتالهین در تعلیقه بر الهیات شفا نوشته است: زمان نزد متکلمات موجود حقیقی نیست بلکه عبارت است از امری نسبی که موافقت امر حادث با حادثه ای غریب باشد که آن را تاریخ می گیرد و ماخوذ از عرف است."

بر خلاف نظر اندیشمندان فوق الذکر گروهی نیز زمان را امری کاملا محسوس و ملموس دانسته و به وجود آن باوری تام و تمام دارند. البته با اندک تفاوت هایی در کیفیت و ماهیت زمان. گروهی آن را جوهر می دانند و انها که زمان را جوهر می دانند گفته اند که زمان جوهر جسمانی است و عبارت از خود فلک اطلس و گروهی گفته اند جوهر مجرد است نه جوهر مادی و منظور از زمان نسبتی است که آن اشیاء با آن جوهر دارند( نظریه منسوب به افلاطون).

گروهی نیز زمان را اسم دیگری از واجب الوجود می دانند و این حدیث نبوی را گواه می آورند که: " لا تسبو الدهر فادهر هوالله"

گروهی نیز قائل بر وجود عینی زمان هستند و آن را جوهر نمی دانند بلکه عرض و آن هم با تعبیری فلسفی غیر قار می دانند. عرض غیر قار به حرکت منحصر است و گفته اند که زمان عبارت است از حرکت و حرکت عبارت است از زمان.

از زمان ارسطو، این بیان" مقدار حرکت" مطرح شد. این نظریه را فلاسفه اسلامی قبول کرده اند بااین تفاوت که برخی از جمله ارسطو و بوعلی زمان را مقدار حرکت وضعی فلک به دور خود می دانستند ولی صدرالمتالهین زمان را مقدار حرکت جوهری فلک می دانست. اما فصل مشترک آنها در این است که می گویند: زمان حرکت فلک اقصی است که فلک افلاک است و فلک اطلس نامیده می شود.(بخشی از مطالب فوق نقل به مضمون از مجله مفید ، شماره 1 ، صص 95 -  89)

زمان در تفکرات زروانی :

زمان در تفکرات زروانی پیش از اسلام اگرچه از حاکمیت تام و تمام برخوردار است اما در تفکرات کلامی و فلسفی بعد از اسلام کمتر نظرگاه اندیشمندان زروانی لحاظ گردیده است. با اینحال اندیشه اخیر سیطره ای بر ادبیات بعد از اسلام یافته و خصوصا در ابتدا امر در شاهنامه فردوسی خود را نشان داده و پس از وی در اندیشه های معروف خیامی جا خوش کرده است. بی شک پس از آن نیز در میان دیگر شاعران بروز و نفوذ یافته است. آیین زروانی در واقعی عکس العملی است در قبال ثنویت آیین زردشت. در این تفکر ایرانی زروان زمان مطلق است که اقتدار جهان را در دست دارد. از زمان انکرانه، زمان کرانمند بوجود می آید. زروان برای اینکه از خود نمودی عینی بجا بگذارد سپهر را می آفریند که در واقع نمونه گیتیک از وجود نا آشنا و مینوی زمان است که قابل لمس نیست. با این اوصاف تعابیری چون آسمان، چرخ، فلک، دهر، روزگار، زمان، زمانه و تعابیری از این دست معانی مشترکی هستند که جمله بر اقتدار و خداوندگاری زمان و مکان مطلق اشاره دارد. "تکامل تدریجی جهان از زمان به نظر بعضی این مفهوم را در برداشت که سپهر جهان را محدود می کند و بر ان نظارت دارد. به زبان اسطوره نجومی این سخن به این معناست که تقدیر هریک از افراد از طیق جدال کیهانی میان بروج دوازده گانه که نماینده نیروهای خیر هستند و سیارات هفتگانه که اختیار مقدرات آفریدگان را در دست دارند در ازل مقدر است. این اعتقاد به تقدیر که با دین زردشتی مقبول عموم بیگانه است اثر نسبتا زیادی در افکار ایرانی برجای گذاشته است."(هینلز، جان. شناخت اساطیر ایران . ص119)

در ادبیات پس از اسلام سب روزگار و دهر و فلک و زمانه به کرات در اشعار و نوشته های شاعان ونویسندگان دیده می شود که به گونه ای بن مایه های جبرگرایی زروانی را در تفکرات ایرانیان پس از اسلام نشان می دهد. در شاهنامه فردوسی آن زمان که اسفندیار به دست رستم از پای در می آید چنین بیتی از زبان او واگویه می شود:

زمان ورا در کمان ساختم // چو روزش سر آمد بیانداختم

(شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 6، ص308)

 

 در مناظره ای کوتاه زال و رستم را پشیمان از کرده خود نشان می دهدو اسفندیار که در پی آن است تا دل پدر و پسر را بدست بیاورد رستم را از اختیار ساقط دانسته و بر این باور است که:

بهانه تو بودی پدر بد زمان // نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

(شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 6، ص309)

 

چنین اندیشه ای که حکایت بر اقتدار زمان دارد در شعر شاعران بعد از فردوسی سیطره دارد. خصوصا در شعر حافظ:

سپهر برشده پرویزنی است خون آشام // که ریزه اش سر کسرا و تاج پرویز است

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش // مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

دور گردون گر دور روزی بر مراد ما نرفت // دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

با این حال معدود شاعرانی نیز اقتدار سپهر و زمان را به دیده تردید نگریشته اند و برخی آن را بازیچه دست قدرت مند تری در فراسو دانسته اند:

چرخ سرگردان که اند های و هوست // حال او چون حال فرزندان اوست

گه میانه گه حضیض و گاه اوج // اندر او از سعد و نحس فوج فوج

و حافظ نیز علیرغم آنچه در سطور فوق آمد گاهی چنین باوری را ابراز می دارد:

از چشم خود بپرس که ما را که می کشد // جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

اندیشه های جبرگرایانه و تقدیر جوی زروانی وقتی با تفکرات کلامی بعد از اسلام در هم می آمیزد از جهاتی چند مورد توجه و تعمق است که در ادامه مقاله وقتی از جبرو اختیار در تفکرات حافظ سخن می گوییم باز اشاراتی به این مهم خواهیم داشت.

 زمانمند شدن کلمات :

باور ما بر این است که برخی از کلمات که در ظاهر چندان سنخیتی با زمان ندارد در تبادل اندیشه و در تعدیل معانی کلمات همجوار خود به گونه ای زمانمند می شود همچنانکه ممکن از یکی از اسامی یا قیود زمان در همسایگی کلمات به نوعی از زمان خالی شود. بحث در باب تعدیل اندیشگی بحث دامنه داری است که حقیر در مقاله مجزا به تحلیل آن پرداخته است و تکرار آن را در اینجا لازم نمی داند. ماحصل بحث این که کلمات در محور جانشینی و همنشینی زبان، تاثیر و تاثراتی دارند که نتیجه این تاثیر و تاثرات تکلیف نهایی معنا را مشخص می کند. همین اتفاق در محدوده ای بزرگ تر یعنی در حد سطر ها و مصاریع شعری نیز رخ می دهد. مجموعه همین عوامل است که در نهایت فرم و محتوی اثر را همزمان شکل می دهد. زیر بنای ساختارگرایی معاصر همین وپژهگی زبانی است. از میان همه کلمات زمانمند شده و از باب نمونه، شراب حافظ را مورد بحث و تحلیل قرار داده و چند و چون این موضوع را در مغانیات حافظ باز جسته ایم. زمانمند شدن شراب حافظ تنها بهانه است برای دریافت راز و رمز شراب حافظ و کنکاش کیفیت آن در شعر غنایی فارسی.

زمان در شراب حافظ :

ذهن و زبان حافظ اگر چه فراتر از زمان و مکان به جهانی آرمانی تر توجه دارد اما کلام او باید رنگی از زمان بگیرد تا برای انسان های محصور در بعد زمان و مکان قابل درک و فهم و دریافت باشد. بدین لحاظ ابتدا ازل را به ابد می پیوندد و مستی خود را ازلی و ابدی می داند با این حال گاه در حوزه مجاز یا حقیقت، با گریز از این ایده آلیسم صرف، واقع گرایانه تر به تحلیل امور می پردازد و اوقات و زمان هایی را برای مستی برمی گزیند. با مرور همه ابیاتی از حافظ که به این زمانمداری ویژه تن در داده است می توان فهرستی از زمان های شراب نوشی را فراهم آورد. اما با کنار هم قرار دادن این زمان های سرمست، در نهایت انسان به این دریافت می رسد که اگر حافظ در جنون کلمات و در فراغت از عقل مصلحت اندیش به بیان این موضوع بپردازد هیچ زمانی را مغایر با مستی نمی داند. او از ازل تا ابد را فرصتی می داند برای یک مستی مدام.

سر زمستی بر ندارد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست (2)

با اینحال گاهی قدری منطقی و عاقلانه تر به تحلیل این موضوع می پردازد و انسان را از افراط و تفریط در این باره باز می دارد:

نگویمت که همه سال می پرستی کن // سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

حافظ گاه مستی را اتصالی کوتاه به منبع فیض می داند و از آن به دم یا آنی کوتاه در وصال تعبیر می کند با این حال عارف را از طمع کردن در این وصال و مداومت خواهی آن پرهیز می دهد:

در بزم دور یک دو قدح در کش و برو // یعنی طمع مدار وصال دوام را

حافظ گاه  بیش از آنچه گفته شد خود را به زمین می آلاید و از این منظرگاه زمان شراب نوشی را پیشنهاد می دهد:

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز // دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

این بیت از جنون مولوی وار حافظ خالی است و در واقع بیش از آنکه یک بیت عارفانه باشد بیتی اخلاقی است. انگار این چهره متفاوت و البته قدری اخلاقی چندان به حافظ نمی آید. دوستداران حافظ انگار توقع چنین اندیشه های اخلاقی را از سعدی و سنایی و امثال آنها دارند تا حافظ. با این حال این یک بیت را هم به مجموعه همه دوگونگی  ها و دوگانگی های کلام حافظ بیفزایید. بیتی دیگری در ادامه بیت بالا می آید که اگر چه بر فحوای آن بیت تاکید دارد اما نوعی بازی لفظی و نگاهی زیبا شناسانه در خلق آن ملحوظ است که تامل در زمان را قدری به بازی می گیرد.

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شام // گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

شعر حافظ سراسر نغمه شور و حال و مستی است. ذکر ابیاتی اخلاقی از گونه یکی دو بیت منحصر به فرد زیر در شعر حافظ آنقدر نادر است که گویی از حافظ نیست. با این حال این دوبیت در هشیاری عقل سروده شده است و وجود چنین ابیاتی صحو آمیزی در سکر مدام حافظ قدری قریب به نظر می رسد :

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند // به آه نیم شبی کوش و گریه سحری

تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد // هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

حافظ نقطه تلاقی اندیشه های متعالی عرفانی و اندیشه های کامجویانه در عین حال عقل گرای خیامی است. از یک سو عشق و جنون و مستی او را به دریافت روحانی و سراسر تدبیر و تدبر فرامی خواند و از سوی دیگر عقلی مآل اندیش از درون او را به اغتنام وقت و دریافت فرصت فرامی خواند. هر دو جریان فکری متعارض حافظ را به غنیمت اوقات فرا می خوانند اما هر یک از منظرگاه خاص خود. اندیشه خیامی تنها شراب را تجویز می کند و تفکرات عرفانی می و معشوق را. آن می ریشه در مجاز دارد و این ریشه در باوری دور. حافظ می نوشد و در پی آن نیست که این شراب شبانگاه ناگاه و گاه و بیگاه و مدام از کجاست:

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم // اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

تفکرات خیامی حافظ را به تدبیر و تدبر در جهان گذران فرا می خواند و برای او بی اعتباری و کوتاهی عمری را در حکایتی کوتاه چندانکه که گذر آب از جویی یا نغمه خوانی هزار آوایی بر گلبنی، به تصویر می کشد. حافظ در هجوم غم های فلسفی، زدگی خود را دیر یا زود در پایان راه می بیند و به اکسیر خیام دست می یازد:

آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد // حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنیم

خیامی ترین بیتی که از حافظ می شناسم در غزلی است که از ابتدا حال و هوایی خیامی دارد و اینگونه آغاز می شود:

حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست // باده پیش آر که اسباب جهان اینهمه نیست

پنج روی که در این مرحله مهلت داری // خوش بیاسای زمانی که زمان اینهمه نیست

تا در نهایت بیت مورد نظر که :

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی // فرصتی دان که زلب تا به دهان انهمه نیست

نگاه حافظ به زمان و شراب در این بیت نگاهی کاملا فلسفی است و تعبیری که شاعر از فنای فلسفی و فرصت اندک عمر ارائه می کند منحصر به فرد است اگر چه بی سابقه نیست. اشتهای حافظ بر ارمغان ساقی در زمانی که او بر لبه پرتگاه مرگ و نیستی ایستاده است قابل تامل است. فرصت آنچنان کوتاه است که شاید مجال ریزش شراب از لب به دهان را ندارد آنچنان کوتاه که گویی به اندازه سهمی است از زندگی که شاعر از لب دریای فنا تا دل این دریای مخوف دارد. فنای فلسفی موجود در بیت به هیچ عنوان سنخیتی با فنای عرفانی موجود در ابیات دیگر حافظ ندارد. آنچنانکه اغتنام زمان نیز با آنچه تحت عنوان دم را غنیمت شمردن درعرفان می شناسیم مناسبت و همخوانی ندارد. اینهمه ماجرای زندگی و کامجویی انسان در شرف مرگ و نیستی است. حافظ اینگونه کوتاه و تاثیرگذار حقیقتی از عمر رو به زوال انسان فانی را به تصویر می کشد و گریزگاه حافظ از این فرصت کوتاه ماندن و بودن تنها شراب است و بس .

حافظ همچنان بر گذرگاهی سکونت دارد که از یکسو اندیشه های خیامی در هجوم است و از سوی دیگر اوضاع احوال سیاسی و اجتماعی و نا مساعدی روزگار که مدام بر آتش اندوه او دامن می زند. زمانه تلخ و سراسر سالوس حافظ ، او را باز به سوی شرابی تلخ تر فرامی خواند تا اوضاع نا بسامان زمان خود را اینگونه برای لحظاتی شاید به باد فراموشی بسپارد:

می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

در چنین احوالی تنها رفیقی که خالی از خلل است صراحی می لعل و سفینه غزل است که حافظ را از غم بود و نبود می رهاند و برای لحظاتی اگر چه کوتاه آرام و آسوده خاطر می کند:

شراب تلخ می خواهم که مردم افکن بود زورش // که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

آری اینگونه است که شراب حافظ با زمان او در می آمیزد و ماجرا از ریا و تزویر کسانی می گوید که چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند و باده های چند منی می نوشند همانها که به ظاهر و تلبیس در میخانه ها را بسته اند و محتسب و شحنه بر گذرگاه ها گماشته اند. در این میان است به پاس ایهام پردازی ها و رندانگی های حافظ در حوزه کلمات و واژگان طنزی تلخ و کنایه آمیز شکل می گیرد:

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست // نان حلال شیخ ز آب حرام ما

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست // و امروز نیز ساقی مهروی و جام می

حافظ وقتی زمانه خود را اینگونه رندانه با شراب می آمیزد از یکسو به تعبیر گرایی این آب آتشگون در تفکرات عرفانی احاطه دارد و از سوی دیگر از چند و چون شراب دنیاگریز خیامی. از سویی به بالا نظر دارد و از سویی به نابسامانی های جامعه منحط و رو به زوال عصر خویش. این نگاه زمینی در عین حال منتقد و معترض حافظ را به بازی زمان و شراب وا می دارد و اوقات شرعی شراب را در تهکمی فاحش به تصویر می کشد. در این نگاه اعتراض آمیز است که در شب قدر صبوحی می کند و در رمضان شراب لعل می خواهد. در محرم(3) راح روح از کف نمی نهد و در شعبان وقت را غنمیت می شمارد چون واقف است تا شب عید رمضان از خورشید جام بی بهره خواهد بود:

زان می لعل کزو پخته شود هر خامی // گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

ماه شعبان منه از دست قدح کای خورشید // از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

حافظ اینگونه آگاهانه اوقات شرعی و مقدس را با شراب انتقاد خود می آمیزد تا تناقض آشکار عصر خود را به تصویر بکشد. اما همه ماجرای شراب حافظ به همین جا ختم نمی شود. حافظ با این اکسیر باید به جدال کسانی برود که اجتماع او را دچار آشوب و ریا کرده اند. برطبق شمارشی سر دستی بیش از یک چهارم دیوان حافظ از شراب و متعلقات آن آکنده است یعنی چیزی بیش از 1350 بیت از کل دیوان حافظ. این میزان آنقدر زیاد هست که از زوایای مختلف مورد بحث و دقت حافظ دوستان و حافظ پژوهان نظر قرار گرفته باشد. در اوضاع و احوالی که جامعه و اقشار ظاهر فریب اجتماع با هزار رنگ و ریا فتوا بر تحریم شراب می دهد وجود بیش از 1350 بیت از دیوان حافظ در حال و هوای مستی و شرب مدام خالی از اعتراضی جامع و شامل نیست. اگر چه این تعداد از ابیات شرابگون تنها اختصاص به ابعاد اجتماعی تفکر حافظ ندارد و از زوایای فلسفی و کلامی، عرفانی، اخلاقی و زیبایی شناسانه نیز باید نگریسته شود. با این حال به گمانم شراب در همه موارد تعریض است به اندیشه های بازدارنده اجتماعی و آنچه در زمانه حافظ بر اجتماع سیطره حتمی دارد.

اگر اندیشه های انتقادی حافظ نسبت به عصر و زمانه خود، او را به تجدید مستی در اوقات مقدس فرامی خواند از دیگر سو اندیشه های کامجویانه خیامی او را به طرف جویبار و باغ و سبزه و صحرا رهنمون می شود تا از باد فروردین و نوروز نیک روز و اردیبهشت گل افشان لحظه ای از غافل نباشد که اینهمه همچو دور بقا هفته ای است معدود و گذران. در همین نگاه عبرت آمیز و آمیخته با تدبر است که حافظ از عمق جان فریاد می دارد: بهار می گذرد داد گسترا دریاب

اگر اوقات شرعی و ماه های قمری بزرگترین دستمایه حافظ برای ارائه اندیشه انتقادی - اجتماعی اوست از سوی دیگر ماه های شمسی وی را به گذشته ای باستانی بر می گرداند و از شکوهی برباد رفته در طی اعصار با خبر می سازد. حافظ  در ماه های فروردین ، اردیبهشت و دی و بهمن خود را آنچنان در ولع مستی نشان می دهد که گویی اجداد باستانی او این اوقات مقدس را تنها برای جشن و پایکوبی از نوع مهرگان و نوروز برای او به یادگار گذاشته اند. او این زمان های اسطوره ای را از گذشته های باستانی خود به ارمغان برده است که حداقل یکروز از هر دوازده ماه سال را فرصت عیش و نشاط و شادی بداند و به کامجویی بگذراند. این اعیاد آشنای ایرانی او را به عیش و طرب فرا می خواند و از شادخواری های مجلس کیخسرو و جمشید و کیکاووس می گوید و از اکسیر اهورایی زردشت :

به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بده ساقی آن آتش تابناک // که زردشت می جویدش زیر خاک

حافظ بدینسان به یمن سلوک شراب به زمان باستان باز می گردد و جلوه ای دیگر از همایش زمان و شراب را به تصویر می کشد:

بده ساقی آن می که عکسش ز جام // به کیخسرو جم فرستد پیام

بده تا بگویم به آواز نی // که جمشید کی بود و کاووس کی

ذهن منظم و نظم جوی ایرانی از زمان های دیرین امور خود را به نوعی با زمان هماهنگ کرده است. اولین تجربه های او از طبیعت اطراف، آسمان و زمین از نوعی هماهنگی و ریتم کیهانی سخن دارد. به هر تقدیر ریتم خاص رخداد های طبیعی، نوعی زمان مقدس را در ذهن او جلوه می داد که کاملا با زمان غیر مقدسی که صرف امور ساده زندگی می شد تفاوت داشت. انسان اعصار گذشته باور داشت که " هر رخداد کیهانی و طبیعی که هرساله تکرار می شود دقیقا تکرار همان چیزی است که در ازل رخ داده است" (مهرداد ، بهار. جستاری در فرهنگ ایران. ص 97) بنابر این به آیین های وابسته به زمان مقدس روی می آورد که به نوعی باز سازی همان صحنه های طبیعی بود. انسان اسطوره ساز گذشته معتقد بود که با تاجگذاری هر پادشاه زمان دوباره آغاز می شود. بدیع ترین تصاویر تاجگذاری در شاهنامه فردوسی قابل بازیافت است که مربوط به تاجگذاری جمشید است که در نوروز و در آغاز زمان و سالی که خود می تواند نمودی از هزاره های معهود در ادیان ایرانی باشد انجام می گیرد:

جهان انجمن شد بر آن تخت او // شگفتی فرو مانده بر تخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند // مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین // بر آسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند // می و جام و رامشگران خواستند

(شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 1، ص42)

در شاهنامه فردوسی همچنین از نوروز و جام گیتی نمای سخن رفته است. کیخسرو برای یافتن بیژن روزی را مقرر می کند تا در جام جهان نمای خود بنگرد و ماوقع را به اطلاع همگنان برساند:

بمان تا بیاید مه فرودین // که بفروزد اندر جهان هور دین

بخواهم من آن جام گیتی نمای // شوم پیش یزدان بباشم بپای

بگویم تو را هر کجا بیژن است // به جام اندرون این مرا روشن است

 (شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 5، ص41)

تصویری شبیه این اسطوره را در غزلی از حافظ می بینیم که پیرمغان قدح باده به دست دارد و در آن به صد گونه در تماشاست:

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش // کاو به تایید نظر حل معما می کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست // و اندران آینه صد گونه تماشا می کرد

حافظ اینگونه اتفاقات مقدس دیرین را با زمان حال پیوند می دهد و و حتی در صورت لزوم شخصیتی چون پیرمغان را می آفریند و جام باده در کف او می نهد و او را به رخ شیوخ ظاهر فریب عصر خود که به هزار رنگ و نیرنگ دیگران را منع شراب می کنند قرار می دهد. نقش کلیدی شراب در این حکایت جاوید قابل تامل و تعمق است. همه انچه در چند بند فوق گفته شد را مقدمه ای آوردم بر این موضوع که وقتی حافظ از نوروز و بهار و اردیبهشت و دیگر ماه های شمسی سخن به میان می آورد پلی می سازد بین زمان باستان و زمان پر ماجرای حال. شراب حافظ روشنی بخش و آگاهی دهنده است. کاشف اسرار است و از عالم غیب راز گشایی می کند و همان نقشی را برای او بازی می کند که جام گیتی نمای کیخسرو:

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو // آنگه بگویمت که دو پیمانه در کشم

راز نمایی جام که در اساطیر کهن ایرانی اتفاقی اهورایی است زمینه را فراهم می سازد تا اندیشه های اشراقی ایرانی را با اندیشه های متعالی عرفانی پیوند دهد. حافظ این میان راه باریک را خوب می شناسد و از همین جاست که تفکرات ایرانی را با اندیشه های فراگیر عرفانی پیوند می دهد. اما حافظ چگونه می تواند همچنان شراب را باخود به حیطه امور دینی و آیینی و معنوی بکشاند وقتی صوفی آن را به هزار تصریح ام الخبائث می داند. نماد پردازی های ادبیات به کمک او می آید اما همچنان نباید تهور و جستارت های حافظ را در این میان نادیده گرفت. شراب آیینی ایرانی اینگونه خود را از درازنای تاریخ در شعر ماورایی حافظ می ریزد تا از این منظرگاه شور و شوق و مستی عارفانه خود را و آنچه در این وادی به کشف و شهود نشسته است را یکجا در قالب کلمات بریزد.

حافظ آنگاه که از زمین فراغت می یابد، جلوه ای بی نظیر از اندیشه های متعالی آسمانی و عرفانی را بروز می دهد و از شرابی می گوید که در پیاله عطار و سبوی تشنه مولانا یافت می شود. او به یمن این شراب روحانی حال را با زمان هایی ازلی و شب هایی دور در آستانه خلقت می آمیزد و اولین مستی را در مخاطبه الست تجربه می کند:

برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر // که نداند جز این تحفه به ما روز الست

اندیشه های عارفانه نوعا با تعابیر زمانی چون ازل، ابد، آن، دم ، وقت و تعابیر بی شمار دیگری از این دست در آمیخته است. دوش و شب های ازلی حافظ نمودی از ازلیت را به تصویر می کشد آنگونه که صبح و صبوح حافظ نیز از شرابی دیرسال سخن می گوید که تقدیر در جام لاله گون جان ریخته است:

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح // داغ دل بود به امید دوا باز آمد

ازلیت مستی حافظ : شراب حافظ شرابی قدیم و ازلی است. ابیات زیر ازلیت مستی را به تصویر می کشد:

در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت // جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

کنون به آب می لعل خرقه می شویم // نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت

نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود // گل وجود من آغشته گلاب و نبید

ابدیت مستی حافظ : بر اساس نگرشی منطقی و فلسفی هر چیز ازلی ابدی خواهد بود و مستی حافظ نیز از آنجا که ازلی است  ابدی خواهد بود. ابیات زیر به ابدیت مستی حافظ اشاره دارد:

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش // چنین که حافظ ما مست باده ازل است

سر زمستی برنگیرد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

مداومت در مستی : حافظ اینگونه مستی خود را در درازنای ازل تا ابد به تصویر می کشد و در این میان مداومت در مستی را بیانی دیگرگونه می بخشد. ابیات زیر مداومت در مستی را انعکاس می دهد:

ساقیا جام دمادم ده که در اطوار سیر // هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود

بر آستان میکده خون می خورم مدام // روزی ما ز خوان قدر این نواله بود

ناگفته پیداست که رندی حافظ و عشق اون نیز همواره بردوام است چرا که این هردو نیز به زعم حافظ ازلی و بالطبع ابدی است:

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند // تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

حافظ از این منظرگاه شراب را همچون عشق خود تحفه ای ازلی می داند و برآن است تا با روایت اسطوره خلقت آدم، گل او را با شراب در آمیزد و او را بر در میخانه عشق به دست فرشتگان عالم قدس بسپارد تا در زمانی بی زمان شکرانه این مستی را در قدمگاه آدم سر بر سجده خاک فرو بگذارند.

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد // که در حسن تو چیزی دید بیش از حد انسانی

حافظ در این مقام از زمانی اسطوره ای سخن می گوید که قدری با آنچه در دامنه بحث آمد متفاوت است. در اینجا حکایت شراب است و زمانی ازلی در آغاز آفرینش و در بی زمان اندیشه های روحانی و عرفانی. راستی دوش حافظ در شعر معروف زیر بیانگر کدام زمان بی زمان است که اینگونه با شراب حافظ در آمیخته است؟

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند // گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت // با من راه نشین باده مستانه زدند

زمان در شعر فوق در هم می شکند و حافظ وجودی چند بعدی می یابد تا آنجا که نیمی از او در حال سکونت دارد و نیمه دیگر در ازلیت خلقت از دور شاهد خلقت آدم است. شخصیت چند بعدی او گاهی از بیرون، ماجرا را شاهد است و گاه از درون بجای آدم می نشیند و سجده فرشتگان برخود را به باور می بیند. در ادامه پذیرای امانت الهی می شود:

آسمان بار امانت نتوانست کشید // قرعه کار به نام من دیوانه زدند

 در تصویری دیگر از یگانگی جان و تن می گوید و از نفحه روح که او را به وجودی بی نهایت پیوند می دهد. حافظ در این مقام صوفیان را به شکرانه این پیوند میمون به رقص و هلهله وا می دارد و ساغر شکرانه می نوشاند.

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد // صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

اینگونه است که از ابتدا تا انتهای ماجرا شراب را لحظه ای از کف فرو نمی گذارد حتی در آن هنگام که در جنون و دیوانگی محرض خود بار امانت را متهورانه به شانه می کشد. حافظ در حکایتی دیگر همین ماجرا را به زبان و زمانی دیگر بازگو می کند:

دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند // و اندران خلوت شب آب حیاتم دارند

حافظ در اینجا نیز از دو زمان ویژه که در تمام تمام سروده ها با جان او در آمیخته است سخن می گوید: شب تابناک و سحری سرمست که بی شباهت به مبارکی قدر نیست:

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی //  آن شب قدر که این تازه براتم دادند

سومین جلوه از این زمان دیریاب اسطوره رنگ در غزلی دیگر و در بازتاب ماجرایی دیگر رخ می دهد. غزل اخیر از جمله حکایت هایی است که از حال و ماضی خود را در می رباید و در مستقبل فردایی دور سرمستی خود را به نمایش می گذارد. این حکایت به گمانم از این جهت اهمیت دارد که حافظ بر خلاف همیشه که در انحصار حال و گذشته است این بار خود را در آینده سیر می دهد و حقایقی نامده را به تصویر می کشد. صوفی ابن الوقت است و رندی او بدین سبب است که دغدغه های گذشته و آینده او را از دریافت زمان حال غافل نمی دارد چون او تمام هست و نیست را در همین ثانیه های حال جستجو می کند و در همین آن کوتاهی که گاهی از آن به دم تعبیر می کند به دریافتی واقعی از هستی و وجود می رسد:

وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی // حاصل حیات ای جان این دم است تا دانی

بر خلاف آینده نگری هایی که در تفکرات غربی دیده می شود تفکرات معطوف به اندیشه های عارفانه و صوفیانه شرقی زمان و مکان از چندان اعتباری برخوردار نیست چون عارف و صوفی خود را فراتر از زمان و مکان به سلوک و رهروی وا می دارد. با این حال گاه خاطره ای ازلی رهنمون حرکت اوست. حرکتی که در بی زمانی مطلق روی مدهد با این حال حاصل تکثر حال است. او گاه در نوستالژی گذشته روزگار می گذراند و  گاه با وارستگی کامل خود را از تعلق ماضی می هاند و در زمان حال به جستجوی خواسته های مآل خود مبادرت می ورزد.

اما در غزلی از حافظ که به گمانم قدری نادر به نظر می رسد حافظ را در برکنده از ماضی و حال در اتصال آتی می بینیم و  و در قامت آینده ای دور در فردایی قامت کشیده در قیامت واژگان.

فردا اگر نه روضه رضوان به مادهند // غلمان ز روضه حور ز جنت بدر کشیم

بیرون جهیم سرخوش از بزم صوفیان // غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

حافظ به مدد این شور و مستی است که در قیامت موجود در ذهن و زبان خود، پرده از معضل و اندیشه ای کلامی بر می دارد و بی واژه از رویت حضرت حق سخن به میان می آورد. اوبر آن است تا متهورانه نقاب از چهره معبود بر دارد و به این گمان کلامی که رویت را ناممکن می دارد خاتمه دهد:

سر خدا که در تتق غیب منزوی است // مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم

کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نو // گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

اگر چه بینش کلامی حافظ ریشه در انگیزه های کاملا جبری دارد اما این غزل از معدود غزل هایی است که حافظ کاملا در مقام اختیار به انجام امور خارق العاده مبادرت می ورزد اما همه این خوش باوری ها در بیت آخر همه ماجرا را رنگ و بویی خیال پردازانه می دهد:

حافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدن // پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

حقیر در مقاله ای مبسوط به تحلیل موضوع جبر و اختیار در اندیشه حافظ پرداخته و در آن مقاله تحقیقی باور جبری حافظ را منبعث از اندیشه های اشعری وی دانسته ام. بجز مولانا و معدود شاعرانی دیگر که چون او از اختیار می گویند وجه غالب شاعران و نویسنده سده سوم تا دهم نگاهی کاملا جبرگرایانه به هستی داشته و اینهمه به دلیل رواج اندیشه های انحصار طلبانه اشعریان است که در آن برهه از زمان در جای جای ایران زمین سیطره دارد. حافظ نیز از این قاعده نه تنها مستثناء نیست بلکه بنا به باور حقیر بیش از دیگران در این جبری بودن پای فشرده است. علیرغم چند صد بیتی که آشکارا بیانگر اندیشه های جبری حافظ است تنها در چهار یا پنج بیت از دیوان خواجه نمود هایی از اختیار را می بینیم که در این مقدار معدود و ناچیز نیز، نوعی اغراق، ناباوری و استیصال به چشم خورد:

نفاق و زهد نبخشد صفای دل حافظ // طریق رندی و عش اختیاز خواهم کرد

چرخ بر هم زنم ار غیر مردام گردد // من نه آنم که زبونی کشم از چرخ کبود

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم // فلک را سقف بشکافیم و می در ساغر اندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد // من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم

حافظ در زمان استیلای اندوه و غم جانفرسای جهان، تنها به مدد شراب است که می تواند از این جبر جانکاه خود را نجات داده و سرمست و مشتاق دم از اختیار بزند. جبر زمانه و نابسامانی های اجتماعی در اعصار و قرون حافظ و صدها شاعر همچون حافظ را به نگاهی جبرگرایانه رهنمون شده است و همان زمانه است که در جلوه ای دیگر شاعران را برای رهایی از تردید و عقاید و حیرت وجود و بی اعتباری های تابع آن به "شراب تلخ تیز خوشگوار" فرا می خواند.

چنانکه ملاحظه می شود گاهی یافتن یک حد و مرز مشخص بین اندیشه های حافظ در حوزه اجتماع، اخلاق، اندیشه های فلسفی خیامی، اندیشه های کلامی، اندیشه های عارفانه و صوفیانه، اندیشه های دینی، اندیشه شاعرانه و هنری قدری مشکل به نظر می رسد. با همه این احوال شراب حافظ حضوری حتمی دارد و در گونه های مختلف زمان گسترش و پیوندی تام و تمام دارد. شراب او گاه با زمانه او در می آمیزد و گاه با اندیشه های دنیا گریز و زاهدانه عصر او، گاهی به گذشته ای دور انسان را رهنمون می شود و از زمان بی آغاز الست می گوید و گاه به ابد می پیوندد و از زمانی بی انجام حکایت می کند. گاهی به اوقاتی آشنا از شبانه روز اشارت دارد و گاه فراتر از همه زمان ها، به زمانی بی زمان در اسطوره ای دور آمیزش می یابد. گاه همه عمر را در می نوردد و گاه ازل تا ابد را فرصت درویشی می داند و تنها توشه  درویش را مداومت در مستی قلمداد می کند. شراب حافظ گاه در لحظه های درد آور و اندوه آمیز حافظ به مدد او می آید و گاه در لحظه های بلند و کوتاه اتصال و استیصال. شراب حافظ تا آخرین ثانیه های مرگ همدم اوست و حتی وصیت او بعد از مرگ نیز آن است که:

مهل بروز وفاتم به خاک بسپارند // مرا به میکده بر در خم شراب انداز

حافظ به یاری همین اکسیر آسمانی است که تنگنای برزخ و سختی بازخواست روز جزا را برخود هموار می کند و راهی میان بر را بر می گزیند. در این میان چونان کسی که در خوابی خوش، گذران تلخ شب را در نمی یابد با حذف و گسست زمان، پاره های باقی مانده زندگی را به بهشت عدن بر می دوزد:

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه // از از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازم

چنانکه ملاحظه می شود زمان در شراب حافظ جلوه های گوناگونی دارد که کنکاش هریک از این انواع، مجال و فرصتی بیش از این می طلبد.

آمیزش شراب و زمان گاهی به گونه ای است که در کلماتی مثل "صبوح"، "مدام"، "دور" ، "باقی"و ... یک رویه از سکه معنا زمان است و روی دیگر سکه شراب. البته این کلمات دو رویه خلق حافظ نیست و در ادبیات فارسی به شدت مورد استفاده قرار گرفته است. اما استفاده ایهامی از این چند واژه قدری با استفاده ای که دیگران از این کلمات برده اند متفاوت است. به عنوان مثال کلمه دور در بیت زیر حداقل در چهار معنی متفاوت مورد استفاده قرار گرفته است:

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود

در بیت زیر نیز ایهامی زیبا در کلمه دوران، ما را به دوره جمشید و دوران شراب در بزم شاهانه او می برد:

بزم تان باد و مراد ای ساقیان بزم جم // گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما

شراب و صبح در کلمه صبوح مستتر است و از صبوح به شراب صبح نوش تعبیر شده است (بر خلاف واژه کم بسامد دیگری چون غبوق که شراب عصرگاهی است و در ساخت واژه چونان صبوح زمان شراب نوشی لحاظ نشده است). در شعر حافظ در چندین جایگاه از صبوح به عنوان شراب شبانگاه نیز تعبیر شده است. از جمله در بیت زیر :

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن // سر خوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود

کلمه مدام علاوه بر اینکه به معنی شراب است در ورای معنی خود ناگسستگی شراب نوشی و مداومت در مستی را فرایاد می آورد و حافظ در ابیاتی گوناگون با توجه به این دو رویه متفاوت از واژه مدام آن را غالبا به شکلی ایهامی مورد استفاده قرار داده است:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

کلمه باقی نیز علاوه بر اینکه به فضاله قدح و ته مانده شراب اشارت دارد به گونه ای نمادین مداومت در مستی و ابدیت شراب را نیز به ذهن متبادر می کند. از سوی دیگر کهنگی و سالخوردگی ش این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

رمز و راز و دلایل شراب نوشی حافظ

محمدحسین بهرامیان

عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان


 

درآمد

نام حافظ در ادب فارسی و ادبیات غنایی با عشق و شراب و رندی در آمیخته است. بی سبب نیست که او خود این هر سه را مجموعه مراد می داند و مجمع معانی:

عشق و شراب و رندی مجموعه مراد است // چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

 این سه عنصر اساسی اندیشه حافظ آنچنان در هم تنیده است که هریک را می توان بجای دیگری بکار برد. عشق حافظ ازلی و ابدی است آنچنان که مستی او از باده الست و باز همچنانکه خواستاری قسمت ازلی بر تعلق رندی بر وی. اینهمه ازلی اند و بی شک آنچه ازلی است  ابدی خواهد بود:

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند // تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

سر زمستی برنگیرد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

حتی بنابر نسخه ای دیگر از حافظ اگر به جای واژه شراب ، کلمه شباب بکار رفته باشد نیز چیزی از اهمیت شراب و مستی در تفکرات حافظ نمی کاهد چرا که به زعم خواجه، عشق و مستی بایسته جوانی و رندی است. بیش از یک چهارم دیوان حافظ به شراب و متعلقات آن اختصاص دارد یعنی چیزی حدود 1350 بیت از دیوان خواجه. این مقدار آن قدر زیاد هست که بسیاری از کتبی که در شرح اشعار خواجه نگاشته شده است بخشی مبسوط را به این موضوع مهم اختصاص داده باشند. نه تنها بسامد بالای این آب آتش گون در دیوان حافظ بر اهمیت آن افزوده است که نوع استفاده و کیفیت بکار بردن این گروه از واژگان سرمست نیز در دیوان رند شیراز حال و هوایی دیگرگونه تر دارد.

تقسیم بندی شراب حافظ به سه گروه مجزا یعنی شراب روحانی، شراب مجازی و شراب زیباشناختی را به گمانم اول بار بهاءالدین خرمشاهی در ذهن و زبان حافظ مطرح کرد و تکرار آن بحث ملال آور خواهد بود. با این حال این نکته قابل ذکر است که بین شراب در انگاره های زیباشناختی و شراب در گونه انشایی تفاوت آشکاری محسوس است که خرمشاهی این دو را در یک مقوله بررسی کرده است. به عنوان مثال در بیت زیر "می" تنها در گونه انشایی جلوه یافته است و بحث در باب وجوه زیباشناختی آن راه به جایی نخواهد برد:

می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

به عکس در بیت زیر جهات زیبا شناختی اثر آن قدر قوت دارد که موارد دیگر را در سایه خود پنهان داشته است. در این بیت، شاعر به تقلید و محاکات ارسطویی نیل یافته و با تقلید از طبیعت، شعری کاملا تصویری و خیال انگیز را خلق کرده است:

چو آفتاب می از مشرق پیاله بر آید // ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید

تعدد وجود ابیاتی از این دست، از یکسو بر این موضوع تاکید دارد که حافظ قبل اینکه یک عارف، رند یا منتقد اجتماعی باشد یک شاعر است و بر وجوه استتیک کلام کاملا آگاه  است  و از سوی دیگر بر این موضوع اشاره دارد که حد و مرز چنین ابیاتی تنها به خلق تصاویر شاعرانه منحصر نمی شود و در ادغام با ایهام و کنایه، طنز و تهکم و بسیاری از ویژگی های بیانی و زبانی در حد زیباترین اشعار غنایی فارسی خود را بالا می کشد. گسترش ارجاعات خارج از متن، به درونمایه کلام حافظ و ادغام کلام برتر او با هنجارها و ناهنجاری های اجتماعی و سیاسی و تاریخی نه تنها کمکی به شناخت افکار این شاعر دگر اندیش نخواهد کرد بلکه او را در مظان اتهام و گرایش به نحله های مختلف اجتماعی، دینی، مذهبی، عرفانی و فلسفی قرار خواهد داد. باور ما این است که حافظ قبل از هر چیز به وجوه شاعرانگی کلام خود می اندیشد و انگاره های زیباشناسی کلام اوست که در بطن خود معانی مختلف شعری را شکل می دهد. وجود دوگونگی ها و دوگانگی های معهود در شعر حافظ بر این نکته تاکید تمام دارد که دغدغه حافظ "چه گفتن" نیست بلکه همواره "چگونه زیبا تر گفتن" را مد نظر داشته است و شاید به همین دلیل است که بدون ملاحظه و بیم از سرقات ادبی به راحتی موضوعات و معانی شعر دیگران را با برداشتی هنرمندانه تر ارائه می کند.

اینگونه نگاه فرمالیستی به کلام را بسیاری از دوستان و دوستداران حافظ، نوعی بی دردی دانسته و حافظ متفکر و دردمند را شایسته این بی تفاوتی غیرمتعهدانه نمی دانند. مسلما در نگاه این طیف کثیر از دوستان حافظ، درد و تعهد معانی متفاوت دارد و حافظ را آرمانی  و فرازمینی تر از آن می دانند که تنها در تعهد زیبایی و درد بی دردی شاعری باشد. البته شاید حق هم همین باشد چرا که همداستان دانستن حافظ با فرمالیست های بی درد و بی فکر ادبیات امروز و گذشته بسی بی انصافی است. با این حال عدالت شاید این باشد که حافظ از هر دو دیدگاه توامان بررسی شود و صد البته تعلقات زیباپسندانه حافظ در حوزه کلمات و زیباشناسی کلام را، نباید در تحلیل افکار و اندیشه  او از نظر دور داشت.

اینهمه را مقدمه آوردم تا بگویم سهم ابیاتی از حافظ که در آن تنها به وجوه زیباشناختی شراب پرداخته شده است کم نیست و خرمشاهی نیز در کتاب مذکور بر این موضوع - اگرچه نه به این صراحت - تاکید داشته است.

زمان و شراب حافظ :

کنکاش این موضوع نیاز به مقدماتی دارد که تنها اشاره ای فهرستوار به آن موضوعات در اینجا مقدور است. زمان چیست؟ / پدیدار شناسی زمان / نقش زمان در تفکرات کلامی و فلسفی / نقش زمان در شعر و اسطوره / زمان و ادبیات / زمان در تفکرات صوفیانه و عارفانه / چند گونگی زمان در شعر و ادبیات /  زمانهای خطی، دوری، دورانی، شکسته، همسو، همسطح، موازی /  تخیل و زمان / و...

هر کدام از این مقولات خود زیر مجموعه هایی را شامل می شود که جستجو و تفحص در این مباحث از حد و حدود چندین کتاب و مقاله خارج است. با این حال ساده ترین برداشت از زمان شاید همان است که سنت آگوستین در نوشته های روحانی خود مد نظر دارد اینکه : " تا از من در باره زمان نپرسیده اند می دانم که چیست اما همین که می خواهم از زمان بگویم برایم سخت دشوار است انگار هیچگاه از عهده حل مساله زمان بر نمی آیم."

بگذارید ساده بگویم. ذهن و زبان حافظ اگر چه فراتر از زمان و مکان به جهانی آرمانی تر توجه دارد اما کلام او باید رنگی از زمان بگیرد تا برای انسان های محصور در بعد زمان و مکان قابل درک و فهم و دریافت باشد. بدین لحاظ ابتدا ازل را به ابد می پیوندد و مستی خود را ازلی و ابدی می داند با این حال گاه در حوزه مجاز یا حقیقت، با گریز از این ایده آلیسم صرف، واقع گرایانه تر به تحلیل امور می پردازد و اوقات و زمان هایی را برای مستی برمی گزیند. با مرور همه ابیاتی از حافظ که به این زمانمداری ویژه تن در داده است می توان فهرستی از زمان های شراب نوشی را فراهم آورد. اما با کنار هم قرار دادن این زمان های سرمست، در نهایت انسان به این دریافت می رسد که اگر حافظ در جنون کلمات و در فراغت از عقل مصلحت اندیش به بیان این موضوع بپردازد هیچ زمانی را مغایر با مستی نمی داند. او از ازل تا ابد را فرصتی می داند برای یک مستی مدام.

سر زمستی بر ندارد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

با اینحال گاهی قدری منطقی و عاقلانه تر به تحلیل این موضوع می پردازد و انسان را از افراط و تفریط در این باره باز می دارد:

نگویمت که همه سال می پرستی کن // سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

حافظ گاه مستی را اتصالی کوتاه به منبع فیض می داند و از آن به دم یا آنی کوتاه در وصال تعبیر می کند با این حال عارف را از طمع کردن در این وصال و مداومت خواهی آن پرهیز می دهد:

در بزم دور یک دو قدح در کش و برو // یعنی طمع مدار وصال دوام را

حافظ گاه  بیش از آنچه گفته شد خود را به زمین می آلاید و از این منظرگاه زمان شراب نوشی را پیشنهاد می دهد:

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز // دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

این بیت از جنون مولوی وار حافظ خالی است و در واقع بیش از آنکه یک بیت عارفانه باشد بیتی اخلاقی است. انگار این چهره متفاوت و البته قدری اخلاقی چندان به حافظ نمی آید. دوستداران حافظ انگار توقع چنین اندیشه های اخلاقی را از سعدی و سنایی و امثال آنها دارند تا حافظ. با این حال این یک بیت را هم به مجموعه همه دوگونگی  ها و دوگانگی های کلام حافظ بیفزایید. بیتی دیگری در ادامه بیت بالا می آید که اگر چه بر فحوای آن بیت تاکید دارد اما نوعی بازی لفظی و نگاهی زیبا شناسانه در خلق آن ملحوظ است که تامل در زمان را قدری به بازی می گیرد.

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شام // گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

آمیزش شراب و زمان گاهی به گونه ای است که در کلماتی مثل "صبوح"، "مدام"، "دور" و ... یک رویه از سکه معنا زمان است و روی دیگر سکه شراب. البته این کلمات دو رویه خلق حافظ نیست و در ادبیات فارسی به شدت مورد استفاده قرار گرفته است. اما استفاده ایهامی از این چند واژه قدری با استفاده ای که دیگران از این کلمات برده اند متفاوت است. به عنوان مثال کلمه دور در بیت زیر حداقل در چهار معنی متفاوت مورد استفاده قرار گرفته است:

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود

اگر شراب صبح در کلمه صبوح مستتر است و از صبوح به شراب صبح نوش تعبیر شده است بر خلاف واژه کم بسامد دیگری چون غبوق که شراب عصرگاهی است. اما در شعر حافظ در چندین جایگاه در استفاده از آن در زمان های دیگر خصوصا شب تاکید شده است. از جمله در بیت زیر :

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن // سر خوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود

کلمه مدام علاوه بر اینکه به معنی شراب است در ورای معنی خود ناگسستگی شراب نوشی و مداومت در مستی را فرایاد می آورد و حافظ در ابیاتی گوناگون با توجه به این دو رویه متفاوت از واژه مدام آن را غالبا به شکلی ایهامی مورد استفاده قرار داده است:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

جهت گریز از اطناب و درازه گویی، تنها فهرست وار به مهمترین قیود و اسامی زمان که در ابیات متفاوت مورد استفاده حافظ قرار گرفته است اشاره کرده و خواننده گرامی را بر این موضوع ترغیب می کنیم که خود از این مجمل حدیث مفصل بخواند و اوقات شرعی و نا شرعی شراب نوشی حافظ را در همین کلمات ساده گویا جستجو کند. مهمترین اسامی و قیود زمان که راوی زمان شراب نوشی حافظ است عبارتند از:

موسم گل، موسم طرب، دور گل، وقت گل، وقتی خوش، گه گه، یکچند، پنج روزی، آخرالامر، شب قدر، رمضان، شعبان، روز نخست، روز حشر، نیمه شب، دوش، دیشب، اکنون، حالیا، هر دم، مدام، ازل، ابد، دی ، قدیم، هزار سال، عمری، همه عمر، دوساله، سالخورد، دیرینه، پیشینه، روز مرگ، شبگیر، شام، سحر، صبح، بهار، فروردین، اردیبهشت، آزار، بهمن، دی، نوبهار، نوروز، عید صیام، بامداد، روز واقعه، هلال عید، طلوع خورشید، فرصت عیش، روز اجل، روز الست، چهل سال، رستاخیز، قیامت، روزبازخواست، همه ساله، علی الصباح، صبحدم، صباح الخیر، هرشب، آخر و.....( ادامه این مبحث را از اینجا بخوانید)

 

دلایل شراب نوشی حافظ :

عنوان این بخش قدری غلط انداز است و استفاده از این عنوان قدری خطر کردن دارد. چرا که بی شک آنان که حافظ را مافوق شاعر می دانند قطعا هاله ای از تقدس دور سر او می کشند و او را از هر چه ناپسند بدور می دارند. هرگاه چیزی از زاویه امور مقدس نگریسته می شود قضاوت و نقد را کمی دشوار می کند. تنها با برداشتن این هاله تقدس از گرداگرد وجود حافظ است که می توان به برداشتی منطقی تر از او دست یافت. هر چند گاهی بسیاری از منتقدان حافظ از آن طرف بام فرو افتاده و برداشتی کاملا متفاوت و غالبا ناصحیح از او ارائه کرده و او را در حد یک رند و لولی یک لاقبای راه نشین بی قید و بند پایین آورده اند. با همه این احوال دلیل قاطعی بر رد یا قبول شراب نوشی حافظ نمی توان ذکر کرد وانگهی اثبات این موضوع چه لزومی دارد و چه دردی از مشکلات انسان معاصر امروز دوا خواهد کرد؟ به عقیده خدشه پذیر حقیر آنچه اهمیت دارد زیر ساخت های ذهن و زبان و اندیشه حافظ است که می تواند راهگشا باشد. توجه به صورت اول تنها نگاهی عوامانه به حافظ است و جالب اینکه وجه قالب بسیاری از حافظ شناسی ها در همین محدوده رخ نمایانده است.

آنان که قصد ارائه دلیلی بر عدم شراب نوشی حافظ می آورند تنها مدرک موثق شان این است که اگر حافظ به صراحت به نیالودن دامن لب به ام الخبائث اشاره نکرده است اما هستند شاعرانی که در خمریات و مغانیات و بزم سروده های سراسر عیش و نشاط و طرب گوی سبقت از حافظ برده اند با این حال خود واضح و صریح بر عدم شراب نوشی خود اذعان کرده اند. از جمله حکیم گنجه که خود در ابیاتی کوتاه اما ماندگار برای همیشه تاریخ از خود رفع اتهام کرده است :

مپنـــــداری ای خـضــــــر پیـــــروز پـی       کـه از مـــــــی مــــرا هسـت مقصـود می

از آن مـــــی همـه بیــــخودی خواســـتم       بـه آن بیـــخـودی مجـلـــس آراســـــــــتم

مــــــرا ســـــاقی آن فــــــره ایـزدی است       صبوح آن خرابی، می آن بیخودی است

و گــــر نـه - بـه ایزد - کـه  تـا  بـوده ام       بــه مـــــی دامــــــــن لــب نیــــالــوده ام

گــــر از مــــی  شـــــدم هرگز آلـوده جام       حــلال خـــــدا بــــاد بــر مـــن حـــــــرام

این ابیات صریح را از کسی دلیل می آورند که متهم به آشکار ترین اندیشه های تن کامگی و اروتیسم در ادبیات کهن است. کسی که تصاویر برهنه از زنان را در چشمه شیرین و هفت گنبد به تصویر می کشد. کسی که معاشقه های عواریس او در ادبیات غنایی فارسی معروف است و حتی با تاملات حکیمانه او چنین عاشقانه هایی هیچگاه رنگ و بوی عارفانه به خود نگرفته است. حال چطور ممکن است کسی که از اوان شاعری به حفظ قرآن و موانست با کلام وحی مفتخر بوده و به لسان الغیب شهرت یافته است دامن لب را به این مجاز آلوده باشد؟

این دلیل با اینکه ظاهرا منطقی به نظر می رسد اما حقیقتا خالی از استدلالی عمیق و منطقی است چرا که حساب عمرو و زید کاملا از هم جداست و نمی توان عصمت این را بر پاکی آن دیگر دلیل آورد. وانگهی بیهوده سخن به این درازی نیست و وجود بیش از 1350 بیت از حدود 5000 بیتی که در دیوان اشعار او بر شمرده می شود در حال و هوای شراب و مستی است و نمی توان اینهمه تصریح را نادیده انگاشت و از کنار آن به راحتی گذشت. حتی عارف مسلک ترین شارحان حافظ نیز از الصاق تعابیر عرفانی به برخی از سروده های شرابی حافظ عاجز مانده اند. به عنوان مثال چگونه تعبیری می شود از بیت پر ماجرای زیر که در غالب نسخ حافظ موجود است ارائه کرد؟

باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک // نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

حق با شماست. شاید از همین بیت هم بتوان تعابیری عارفانه ارائه داد اما فراموش نکنید که این بیت از یکی از غزلیات مدحی حافظ انتخاب شده است که در ابیات دیگر آن غزل به صراحت از عیش و نوش مجلسی بزم به وضوع سخن می راند که بنا بر مفاد همین ابیات خود از مدعوین این بزم پر ریخت و ریز وزیر شیخ ابو اسحاق اینجو یعنی حاجی قوام بوده است:

عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام // مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام

ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن // همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی // دلبری از حسن و خوبی غیرت ماه تمام

بزمگاهی دلنشان جون قصر فردوس برین // گلشنی پیرامنش چون روضه دار السلام

باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک // نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن // بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه // وانکه آن مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

وجود بیش از پنجاه غزل یا قصیده مدحی حافظ، بارها او را به باده گساری هایی از این دست فرا خوانده است و چشم بستن بر چنین امر واضحی خود نادیده انگاشتن واقعیت هایی در زندگی شاعر خواهد بود.

جدای  از این موضوع، اندیشه های حافظ در محل تلاقی تفکرات عارفانه و تفکرات فلسفی خیامی راوی دو منش متفاوت و ناهمگون است. این موضوع بارها و بارها مورد تحلیل منتقدان حافظ قرار گرفته است. تعابیری چون اغتنام وقت، حیرت، فنا و مباحثی از این دست از هر دو دیدگاه به شکل متفاوتی بیان می شود. به عنوان مثال آنچه در تعابیر عرفانی "فنا" نامیده می شود منتهای مراتب روح انسانی است که خود را در ذات احدیت حل می کند تا به بقا و جاودانگی متعاقب آن نایل آید چونان قطره ای که خود را در دریای بینهایت منحدم و منعدم می گرداند تا به بیکرانگی دریا نیل یابد:

قطره دریاست اگر با دریاست // ورنه او قطره و دریا دریاست

فنای در اندیشه های فلسفی از نوع خیامی کاملا با آنچه در نظرگاه عرفانی مورد تدقیق قرار گرفت متفاوت است. در تفکر اخیر فنا به معنی نابودی؛ نیستی و زوال آدمی است. در این دیدگاه تنها راه گریز از بی اعتباری دنیا و کوتاهی عمر صرف اوقات به کامجویی و لذت است که انسان را از بار گران مرگ و اندوه مدام کوتاهی عمر نجات بخشد. در واقع نوعی اندیشه اپیکوریستی در اینجا رخ می نماید که از نوعی جبر و به تبع آن گونه ای یاس و دلزدگی و حیرت فلسفی حکایت دارد. حافظ نقطه تلاقی چنین اندیشه متباعد و متفاوت است و شاید به همین دلیل است که اظهار نظری جزم و قاطع در باب نگرش و تفکرات حافظ دشوار و حتی گاه غیر ممکن است. شراب حافظ نیز از این دو آبشخور در پیاله کلام او ریخته می شود و گاه کاشف اسرار است و از راز و رمز عالم غیب او را با خبر می کند و گاه شرابی تلخ مردافکن است که برای نجات او از بار حوادث روزگار به یاری اش می آید:

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش // که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

آنچه در باب شاعری و توجهات زیباشناختی حافظ  در مقدمه گفته شد را بر این مجموعه بیافزایید تا به این موضوع انکار ناپذیر نیل یابید که جستجوی واقعیت امر در میان تشتت آراء و اندیشه های حافظ تا چه میزان دشوار و دیریاب است.

جدای از همه آنچه گفته شد در شعر حافظ شرابی جریان دارد که بی وقفه نوشیده می شود و کسی در اشعار او همواره وجودی آشکار دارد که پیوسته در طلب شرب مدام است. او می تواند حافظ یا هر انسان دیگری باشد که در هیاتی اسطوره ای، لب به جرعه جام می آلاید و از مستی و بدمستی ابایی ندارد. گاه همه مقدسات را در پای خم شراب می ریزد و دانه های تسبیح را در قدمگاه ساقی فرو می تکاند. گاه سجاده را به شراب لعل رنگین می کند و گاه با نوشیدن جرعه ای از سر قضا آگاهی می دهد. گاه این آب آتشناک را در لب می گون یار می یابد و گاه در جام لاله عطشی ازلی و داغی ماندگار را به تصویر می کشد. گاه در پیاله عکس رخ یار می بیند و گاه در عکس رخ یار تموج امواج سرخ رنگ شراب را. راستی آن وجود سر مست کیست که چند قرن اخیر در میخانه کلام حافظ باده ها نوشیده است وعربده ها کشیده است و بدمستی ها کرده است؟

ابیات متعددی که در خاتمه بحث خواهد آمد تنها توجیهات، بهانه ها و دلایلی است که حافظ ( یا اوی همیشه سرمست اشعار او ) برای شراب نوشی خود می آورد؛ دلایلی که گاه تنها یک توجیه و بهانه آشکارست و گاه رنگ و بویی عمیق، منطقی و جامع تر به خود گرفته و در قالب فلسفه ای نامکشوف خود را بروز می دهد.

دلایل شراب نوشی او گاه تناقضی آشکار است چنانکه گاه می نوشد تا خود را از وسوسه عقل مصلحت اندیش برهاند:

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را // دمی ز وسوسه عقل بر حذر دارد

 و گاه عقل را مستشار موتمنی می یابد که وی را به شرب مدام فرا می خواند :

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش // ساقیا می ده به قول مستشار موتمن

 

گاه می نوشد تا اسرار لم یزل را دریابد و رمز و راز جهان نامکشوف را باز نماید:

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا // که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

 و گاه می نوشد چرا که ز آغاز و ز انجام جهان نا آگاه است و عقل و درایت هیچ حکیمی بر گشایش این راز ناگشوده و حیرت مدام تعلق نگرفته است که:

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو // کسی نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

 

گاه می نوشد چرا که عشق و سرمستی و بس طور عجب را شایسته شباب و جوانی می داند و گاه در مقام پیری جهان دیده می نوشد تا خامی جوانی را از سر بگذراند و بار دیگر عشق و شور و حال شباب را تجربه کند و جوانی  از سر گیرد.

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز //  بس طور عجب لازم ایام شباب است

جامی بده که باز به شادی روی شاه //  پیرانه سر هوای جوانی است در سرم

 

گاه شراب را قسمت ازلی و حق موروث خود می داند و گاه در نظرگاهی جبری خود را در نخوردن شراب مختار نمی داند و بی پرده اذعان دارد که نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت.

 گاه ناهنجاری های اجتماعی او را به خوردن شراب دعوت می کند تا خود را از غم جامعه ای سراسر سالوس و ریا برهاند و گاه خود به این ظاهر فریبی تن در می دهد و در مجلسی حافظی می کند و در محفلی درد نوشی.

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی // بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم

وجود چنین پارادکس ها و اندیشه های دو گونه و دوگانه ای نشان گر این است که حافظ بی بهانه شراب می خواهد. دلیل قاطعی بر شراب نوشی خود دارد و ندارد وانگهی رند عافیت سوز را با مصلحت بینی چه کار ؟ او با طنزی آشکار قائل است که تنها کشور داری، مصلحت اندیشی و عاقیت نگری می خواهد که "کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش" نه شراب نوشی و رندی

پرسش از چند و چون شراب نوشی حافظ و کند و کاو دلایل او بر این کار، پایان نخواهد داشت چرا که حافظ بی بهانه شراب می خواهد. دلایلی که گاه تنها یک دلیل است و گاه تنها بهانه بر ارائه یک دلیل. گاه ساده انگارانه ساده ترین علل را ذکر می کند و گاه در این میان در تناقضی آشکار طنزی ظریف می آفریند و تناقضات وجود خود و جامعه ای پر تناقض را که در آن روزگار می گذراند به تصویر می کشد. گاه دلایل او از اندیشه ای عمیق فلسفی حکایت دارد و گاه از باوری دور. گاه به تعبیر تازه ای از شرع دست یافته، فتوای شراب می دهد و گاه فتوا بر عدم جامعیت شرع داده و شیخ و زاهد و مفتی شریعت را آلوده ریا می داند:

می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

گاه شراب را عصاره وجود و هستی می داند و گاه آن را تنها به این دلیل که از وجود محبوب و معشوق می آگاهاند در خور تامل می داند. در این دیدگاه مقصود تنها محبوب است و شراب در این میان بهانه ای بیش نیست:

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست // خیال آب و گل در ره بهانه

غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست // جز این خیال ندارم خدا گواه من است

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین // خدا گواه که هر جا که هست با اویم

خرقه زهد و جام می گر چه نه در خور هم اند // اینهمه نقش می زنم از جهت رضای تو

نکته قابل تامل و توجه اینکه برخی از دلایل حافظ عام و برخی دیگر تنها خاص اوست. برخی از دلایل در اشعار دیگر شاعران نیز قابل جستجو است و برخی دیگر تنها در ذهن و زبان حافظ است که ارج و قدر می یابد. کشف و جستجوی این دلایل برای راقم این سطور بدان جهت جالب و جاذب است که قصد یافتن این راز و رمز را دارد که حافظ که ترجمان الاسرار است و قرآن را با چهارده روایت در خاطر دارد چگونه برای شراب نوشی خود دلیل می آورد؛ دلایلی که باید بتواند شرب مدام را در جامعه بسته ای که با هزار سالوس و ریا درهای میخانه را بر او بسته است کلید گشایشی باشد. این دلایل از آن جهت برایم قابل تامل است که بدانم طیف مردمی که در تفکرات دینی شان شراب با هزار تصریح ام الخبائث خوانده می شود چگونه توجیهاتی برای شراب نوشی خود خواهند داشت. هر چقدر تحریم شراب جدی تر جلوه می کند دلایل شراب نوشی تامل برانگیز تر خواهد بود خاصه اگر با منطقی آمیخته با تاملات ادبی همراه باشد و بر گرفته از گونه هایی خاص از حکمت و منطق و استقراء.

 

تاملاتی بر شایع ترین دلیل باده نوشی در دیوان حافظ :

حافظ با ارائه نمونه های مختلف، افرادی را نام می برد که در شرب مدام ولع تمام دارند اگرچه شاید در ظاهر امر توقعی غیر از این از آنها باشد. حافظ در این منظرگاه افراد و اشخاص نمونه ای برگزیده و به عنوان نمایندگان یک طیف اجتماعی خاص، در مداومت در مستی به نشان می دهد تا به این وسیله شراب نوشی خود را دلیلی آورده باشد. شیخ، صوفی، محتسب، پیر، مفتی و اصناف دیگر حتی فرشتگان و ساکنان عالم بالا را در فضایی اسطوره ای در هلهله مستی نشان می دهد تا خود را از اتهامات تابع مستی تبرئه کند و خویشتن را بقول معروف همرنگ جماعت بداند. حافظ در این میان چونان رندی کافرکیش همه را به کیش خود می پندارد و پیدا و پنهان نوشی همگنان را توجیهی بر شراب نوشی پیدا و پنهان خود می داند. او در این میان گاه به طنزی زیرکانه دست می یابد و پرده از باده نوشی محتسب و شیخ و شحنه و دیگران برمی دارد و گاه خود را از وسوسه زمین جدا کرده و در ملکوت آسمان با ساکنان حرم ستر هم پیاله می شود. او اقشار مختلف زمینی و فرازمینی و حتی طبیعت و اجرام سماوی را در هلهله مستی نشان می دهد اما انگار از این میان تنها زاهد است که او را ذوق باده خواهد کشت و گرنه همگان آشکارا عطش جان را با این آب لعل فام فرو می نشانند. بنا بر بیت معروف گر حکم شود که مست گیرند // در شهر هر آنچه هست گیرند) اقشار مختلف اجتماع به گونه ای در یک ناهشیاری مدام بشر می برند. انگار عقیده حافظ نیز این گونه است. پروین اعتصامی نیز در شعر معروف مست و هشیار و در مقطع آن قطعه اجتماعی ماندگار از زبان مست چنین دیدگاهی را اشاعه داده است که: (گفت باید حد زند هشیار مردم مست را // گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست). ذکر ابیاتی از حافظ در این باب مکمل موضوع خواهد بود:

  1. ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد // کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
  2. نه من سبو کش این دیر رند سوزم و بس // بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
  3. زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت // عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی
  4. زاهد خام که انکار می و جام کند // پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
  5. ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند // امام شهر که سجاده می کشید به دوش
  6. صوفی مجلس که دوش جام و سبو می شکست // باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
  7. صوفی سر خوش از این دست که کج کرده کلاه // به دو جام دگر آشفته شود دستارش
  8. به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید // که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
  9. عشرت شبگیر کن می نوش کاند راه عشق // شبروان را آشنایی هاست با میرعسس
  10. با محتسب ام عیب مگویید که او نیز // پیوسته چو ما در طلب شرب مدام است
  11. ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز // مست است و در حق او کس این گمان ندارد
  12. ثواب روزه و حج قبول آنکس برد // که خاک میکده عشق را زیارت کرد
  13. گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت // ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
  14. به آب روشن می عارفی طهارت کرد // علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
  15. امام خواجه که بودش سر نماز دراز // به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
  16. ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت // با من راه نشین باده مستانه زدند
  17. مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت // به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
  18. بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی // کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند
  19. فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد // که می حرام ولی به زمال اوقاف است
  20. به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
  21. بیفشان جرعه ای بر خاک و راز اهل دل بشنو // که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
  22. بزمتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم // گر چه جام ما نشد پر می بدوران شما
  23. احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان // کردم سوال صبحدم از پیر می فروش
  24. گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی // در کش زبان و پرده نگهدار و می بنوش
  25. می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
  26. گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن // شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
  27. دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما // چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
  28. آنکه جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت // بر در میکده دیدم که مقیم افتاده است
  29. ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون // روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
  30. واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند // چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
  31. من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه // هزار شکر که یاران شهر بی گنهند
  32. میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز //  وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

 

به زعم حافظ ،حتی طبیعت با زبانی رمز آمیز، همه را به مستی و عشرت فرا می خواند. طبیعت خود نشانه هایی از این عشرت و طرب را نمود می دهد:

  1. مگر که لاله بدانست بی وفایی دهد // که تا بزاد و بشد جام می زکف ننهاد
  2. بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند // آن کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
  3. ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد // چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
  4. سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم // دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
  5. کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت // من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
  6. به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود
  7. به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
  8. چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش // کنون به جز دل خوش هیچ در نمی باید
  9. چون لاله می مبین و قدح در میان کار // این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم
  10. من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها // توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
  11. باد بهار می وزد از گلستان شاه // وز ژاله باده در قدح لاله می رود
  12. لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق // داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم
  13. رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست // نهد به پای قدح هر که شش درم  دارد
  14. چو گل گر خرده ای داری خدار را صرف عشرت کن // که قارون را غلط ها داد سودای زر اندوزی
  15. ز شوق نرگس مست بلند بالایی // چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
  16. در چمن هر ورقی دفتر حالی گر است // حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

 

فصل الختام و بیان امثال و شواهدی از دیوان خواجه :

ذیلا جهت گریز از اطاله کلام، بی هیچ توضیح اضافه و تنها فهرست وار دلایلی را که حافظ بر شراب نوشی خود ابراز می کند بر می شماریم و از دیوان او شاهد مثال های متنوعی را ذکر می کنیم. در این مجال تنها به بیان شواهدی از دیوان خواجه که در بر دارنده دلایل و توجیهات شراب نوشی اوست بسنده کرده و مباحث بیشتر در این حدود را به فرصتی دیگر وا می گذاریم :

می نوشم تا اسرار غیب و راز و رمز وجود را دریابم که شراب کاشف اسرار و آگاهی بخش است :

  1. می بده تا دهمت آگهی از سر قضا // که به روی که شدم عاشق و از روی که مست
  2. آیینه سکندر جام می است بنگر // تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
  3. سر خدا که عارف سالک به کس نگفت // در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
  4. همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان // پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
  5. صوفی از پرتو می راز نهانی دانست // گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
  6. گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی // بیا و همدم جام جهان نما می باش
  7. بدین شکرانه می بوسم لب جام // که کرد آگه ز راز روزگارم
  8. پیر میخانه همی خواد معمایی دوش // از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
  9. بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم // به شرط آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش
  10. به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات // بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
  11. ز ملک تا ملکوتش حجاب بر گیرند // هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
  12. عشق من با خط مشکیت تو امروزی نیست // دیرگاهی است کزین جام هلالی مستم
  13. چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی // که جام جم نکند سود وقت بی بصری
  14. راز درون پرده ز رندان مست پرس // کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
  15. گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو // آنگه بگویمت که دو پیمانه سرکشم
  16. پیر میخانه سر جام جهان بینم داد // و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
  17. ببین در آینه جام نقش بندی غیب // که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی

 

می نوشم چون انسان از اسرار خلقت، راز هستی و معمای وجود ناتوان است:

  1. حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو // کسی نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
  2. وجود ما معمایی حافظ // که تحقیقش فسون است و فسانه
  3. ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب // نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
  4. احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان // کردم سوال صبحدم از پیر می فروش
  5. گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی // در کش زبان و پرده نگهدار و می بنوش
  6. بده کشتی می تا خوش برانیم // از این دریای نا پیدا کرانه
  7. برو ای زاهد خود بین که ز چشم من و تو // راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

 

می نوشم چون عیبی برای من و ضرری برای دیگران ندارد و با نوشیدن جامی شریعت زیر و زبر نمی آید:

  1. چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم // باده از خون رزان است نه از خون شماست
  2. این چه عیب است کزان عیب خلل خواهد بود // ور بود نیز چه شد؟ مردم بی عیب کجاست
  3. چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد // این چه عیب است بدین بی خردی وین چه خطاست؟
  4. به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست // زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
  5. من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس // حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
  6. مکن به چشم حقارت نگاه در من مست // که آبروی شریعت بدین قدر نرود

 

می خورم اما ریاکاری نمی کنم:

  1. باده نوشی که در او روی و ریایی نبود // بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
  2. حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی // دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
  3. بیار می که به فتوای حافظ از دل پاک // غبار زرق به فیض قدح فرو شویم
  4. می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
  5. می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب // بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
  6. عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه // ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد
  7. دل به می در بند تا مردانه وار // گردن سالوس و تقوی بشکنی
  8. بوی یک رنگی از این نقش نمی آید خیز // دلق صوفی به می صاف بشوی
  9. دی عزیز گفت حافظ می خورد پنهان شراب // ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی کنند
  10. اگر به باده مشکین دلم کشد شاید // که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید

 

می خورم چون جوانم و پیری در کمین است:

  1. حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز // بس طور عجب لازم ایام شباب است
  2. چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو // رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

 

می نوشم چون پیرم و می خواهم با این اکسیر جوان شوم:

  1. جامی بده که باز به شادی روی شاه // پیرانه سر هوای جوانی است در سرم
  2. به فریادم رس ای پیر خرابات // به یک جرعه جوانم کن که پیرم
  3. قدح پر کن که من در دولت عشق // جوانبخت جهانم گر چه پیرم

 

شراب زداینده غم هاست. می نوشم تا غم هست و نیست را فراموش کنم و برای لحظه ای خود را از اندوه جهان گذران برهانم:

  1. چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه // تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است
  2. غم کهن به می سالخورده دفع کنید // که تخم خوشدلی این است، مرد دهقان گفت
  3. دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد // گفتا شراب نوش و غم دل ببر زیاد
  4. گفتم به باد می دهم باده ننگ و نام // گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
  5. بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ // در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
  6. ساقی به مژدگانی عیش از درم درا // تا یکدم از دلم  غم دنیا بدر بری
  7. ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان // چند و چند از غم ایام جگر خون باشی
  8. ساقی به دست باش که غم در کمین ماست // مطرب نگاهدار همین ره که می زنی
  9. اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد // من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم
  10. خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه // کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

 

می نوشم چون عقل و خرد انسانی حکم می کند:

  1. مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش // ساقیا می ده به قول مستشار موتمن
  2. حاشا که من به موسم گل ترک می کنم // من لاف عقل می زنم این کار کی کنم
  3. بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام // حکایتی است که عقلش نمی کند تصدیق
  4. از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک  // امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی
  5. من و انکار شراب این چه حکایت باشد // غالبا این صفحه را به اشتراک بگذارید
    نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

بررسی كهن الگوی آنیما

 در آثار مولانا

 

الهام جم زاد

 عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد زرقان

 

محمد حسین بهرامیان

 عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان

 

چكیده

كهن الگوها، مفاهیمی مشترك و جهانی هستند كه از گذشته های دور، از اجداد بشر، نسل به نسل منتقل شده اند و در ژرفای ضمیر ناخودآگاه جای گرفته اند.مهم ترین كهن الگوها از نظر روان پزشك شهیر سوئیسی، كارل گوستاو یونگ، عبارتند از: سایه، پرسونا، خود، آنیما و آنیموس.این صور مثالی برای رسیدن به مرزهای خودآگاهی در نمادهای گوناگون جلوه گر شده اند و در آثار هنرمندان نمود پیدا كرده اند. آنیما از مهم ترین كهن الگوهای یونگ است كه به "روان زنانه‌ی" یك مرد اشاره دارد. به نظر می رسد آثار ادبی و هنری، بستر بسیار مناسبی برای تجلی آركی تایپ‌هاست و هنرمند برای ایجاد یك اثر ماندگار بیشتر از ناخودآگاهش الهام می گیرد.از آن جا كه جایگاه آنیما در ناخودآگاهست، می توان تأثیر این كهن الگوی مهم را بر آثار ادبی یا هنری بسیار ارزشمند و ماندگار و بر ذهن و زبان خالق اثر مشاهده كرد.

به اعتقاد یونگ خاستگاه آثاری از این دست، لایه های ژرف ناخودآگاه جمعی است كه منبع كشف و شهود و الهام شاعر و هنرمند است.در این مقاله تأثیر كهن الگوی آنیما بر اشعار مولوی، شاعر بزرگ و ارزنده‌ی ایران،‌ بازنگری و موارد تأثیر گذاری آنیما بر افكار و سروده‌های وی به اختصار بررسی شده است.

كلید واژه‌ها: كهن الگو، ناخودآگاه جمعی، آنیما، یونگ، اشعار مولوی.

 

مقدمه

ناخودآگاه جمعی انسان، مضامینی را در بردارد كه یونگ آنها را "آركی تایپ" می نامد. در این كهن الگوها به دلیل این كه ریشه ای چند میلیون ساله دارند، مفاهیمی جهانی اند. (شایگان فر، 1380، ص: 138) و در اصل گرایش های ارثی مشتركی هستند كه انسان در موقعیت های گوناگون از خود نشان می دهد. "به قول كارل، مسایل بنیادی و فطری حیات بشری چون تولد، رشد،‌ عشق، خانواده، مرگ، تضاد بین فرزندان و والدین و رقابت دو برادر جنبه‌ی كهن الگویی دارند". (شمیسا، 1378، ص: 342).

صور مثالی (كهن الگوها) مظاهر گوناگونی دارند كه برخی از آنها را بدین گونه می توان طبقه بندی كرد: مادر، پیرخرد، كودك، قهرمان، آنیما، آنیموس، خود، سایه، نقاب و . . . (جونز، 136، صص: 7-366).

این عناصر در ناخودآگاه ذهن همه‌ی افراد بشر ریشه دارند و پدیدآورندگان آثار هنری با پیوند با لایه های ناخودآگاه با گذشته و آینده ارتباط برقرار می كنند. به اعتقاد یونگ: "راز آفرینش و فعالیت هنر عبارت از غوطه ور شدن دوباره در حالت آغازین روح است زیرا از این پس و در این سطح نه فرد، بلكه گروه است كه پاسخگوی خواسته‌های واقعیت می‌شود و منظور دیگر از خوشبختی ها و بدبختی ها موجودی تنها نیست، بلكه منظور از زندگی، یك ملت است. به این سبب شاهكار هنری و ادبی در اوج عینیت و غیر شخصی بودن، چیزی را در اعماق وجودمان به ارتعاش در می آورد". (یونگ، 1379، ص:‌241).

از دیدگاه یونگ،‌ "هنرمند، انسان است اما در معنایی والاتر، او یك انسان نوعی (collectiveman) است". (شمیسا، 1383، ص: 26).

شاعران و نویسندگان برای خلق و آفرینش آثار هنری از صور ذهنی و تخیلات خویش كمك می گیرند كه این عناصر ریشه در ناخودآگاه ذهن همه‌ی افراد بشر دارند و در ذهن شاعر و نویسنده به لایه های ناخودآگاه، ذهن می رسند و مقدمه‌ی پیوند میان روان شناسی، هنر و ادب می‌گردند. از نظر یونگ "هنرمند، مفسر رازهای روح زمان خویش است بدون این كه خواهان آن باشد، مانند هر پیامبر راستین. او تصور می كند كه از ژرفای وجود خود سخن می گوید، اما روح زمان است كه از طریق دهانش سخن می گوید و آن چه كه وی می گوید وجود دارد، زیرا تأثیر گذار است". (یونگ، 1379، ص: 242).

مولوی از شاعران سترگ و گرانمایه‌ی ایران است و تأثیر روان ناخودآگاه او در اشعارش به صورت چشمگیری نمایان است. با بررسی و مطالعه‌ی آثار مولوی می توان به این نتیجه رسید كه آنیمای درون شاعر از طریق برخی از اشعار وی، خود را به مرزهای آگاهی رسانده و از زبان شاعر به سخن آمده است.

  

آنیما

آنیما از مهم ترین كهن الگوهای یونگ است، "آنیما، بزرگ بانوی روح مرد است" (یاوری، 1374، ص:‌190). این بزرگ بانوی روح مرد همان است كه در ضرب المثل آسمانی به حوا معروف است، "هر مردی حوا را درون خود دارد" (گورین، 1370،‌ ص: 196). به عقیده‌ی یونگ "روان زنانه تجسم تمام تمایلات روانی زنانه در روح مرد است مانند احساسات و حالات عاطفی مبهم، حدسی های پیش گویانه، پذیرا بودن امور غیر منطقی، قابلیت عشق شخصی،‌ احساس خوشایند نسبت به طبیعت و رابطه‌ی او با ضمیر ناخودآگاه." (یونگ، 1359، ص: 280).منبع الهام و شهود شاعر، ضمیر ناخودآگاه اوست و آنیما نهفته در ژرفای ناخودآگاهی است از نظر یونگ "هنر و ادبیات نیز مانند خواب،‌محل تجلی صور مثالی و ظهور ناخودآگاه جمعی است". (شایگان فر، 1380، ص: 139). وی همچنین معتقد ست: "شاعر كسی است كه از تثبیت واژه ها، فعلی بدوی را طنین انداز سازد". (همان، ص: 137). در وجود شاعری مثل مولوی كه در آفرینش شعر خود، تحت تأثیر ناخودآگاه جمعی قرار دارد، "فرامن" (من ملكوتی یا بعد روحانی وجود وی) از ژرفای ناخودآگاه شاعر، خود را به وی می نمایاند و ارتباط شاعر را با ناخودآگاه جمعی كه هویتی مشترك با حق دارد برقرار می كند. ارتباط با ناخودآگاهی جز در سایه‌ی قطع ارتباط با خودآگاه تحقق نمی یابد "شرط وصول به فرامن ویا كشف "من" بیكرانه‌ای در هستی خویش، فنای "منِ" تجربی است. در چنین حالی "منِ" تجربی هم به ظاهر وجود دارد و هم در حقیقت وجود ندارد" (پورنامداریان، 1380، ص:‌133).

مولوی در چنین شرایطی حالتی مثل وحی را تجربه می كند كه در خلال آن كسی دیگر از زبان او سخن می گوید. "سخنان فرامن از طریق "من" محسوس و شنیدنی می شود. در این حال مولوی مثل نیی است یا سرنایی كه اگر چه آواز از او بیرون می آید اما در حقیقت آلت بی اراده و اختیاری است كه دم دیگری در او تبدیل به آواز می شود:

به حق آب لب شیرین كه می دمی در من

كه اختیار ندارد به ناله این سرنا

(همان، ص:‌ 136)

به نظر می رسد كه آنیما عامل مهم آفرینش های هنری و روح مرد است. "الهام و جذبه كه تمایل با عالم متافیزیك است در واقع تماس هنرمند با درون خود، یعنی همین آنیماست به نحوی كه ناخودآگاه مضمحل شود و آنیما از اعماق ناخودآگاه سخن گوید در بسیاری از آیین های مذهبی قدیم، خودآگاه را به وسیله‌ی مواد مسكر و مخدر ضعیف یا محو می‌كردند تا مانع بروز ناخودآگاه نشود. باید گوش سر را كر كرد تا زبان دل سخن بگوید. مولانا بارها فریاد زده كه مستی او از هر مسكر و مخدری فراتر است:‌

 

"باده در جوشش گدای جوش ماست

چرخ در گردش اسیر هوش ماست

باده از ما مست شد نی ما ازو

قالب از ما هست شد نی ما ازو "

 (شمیسا، 1374، ص: 231)

 

این ناخودآگاه، سرچشمه‌ی جوشش و حیات است و جان بی قرار شاعر را مست و بی تاب می‌كند. مولوی اندیشه (ضمیر ناخودآگاه) را خون می ریزد و حضور زنده و پویای این "من ناخودآگاه"‌را در درون خود احساس می كند و همواره از او می گوید:

 

ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم كرده ام

زان می كه در پیمانه ها اندر نگنجد، خورده ام

مستم ولی از روی او، غرقم ولی در جوی او

از قند و از گلزار او چون گلشكر پرورده ام

.. .. .. .. ..

 

در جام می آویختم، اندیشه را خود ریختم

با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام

آویختم اندیشه را، كاندیشه هشیاری كند

ز اندیشه بیزاری كنم، ز اندیشه ها پژمرده ام

.. .. .. .. ..

 

در جسم من،‌ جانی دگر، در جان من جانی دگر

 با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام

 

 (مولوی، غزلیات شمس، 1383، غزل 13701)

 

مولوی و پری (آنیما)

" به نظر می رسد كه مسأله‌ی تابعه، یعنی جنی كه به شاعر القا می كند و مسأله‌ی همزاد و عاشق شدن شاعر به پری (فایز دشستانی) و زنی كه ترجمان الاشواق را به محیی الدین ابن عربی الهام كرد، مربوط به آنیما نهفته در ژرفای ناخودآگاهی است". (شمیسا، 1374، ص:‌231).

در غزل های متعددی، مولوی در عین گفتن خود را خاموش می خواند و از طرف دیگر زمینه‌ی عمومی و معنایی شعر به گونه ایست كه نسبت آنها به آن كه سخن می گوید، ناممكن است.

"مولوی در مثنوی با تمثیل های متعدد تجربه های شخصی و صوفیانه اش را توضیح می دهد و از جمله حال فانی را به حال مجنون یا پری گرفته ای تشبیه می كند كه از خود اختیاری ندارد و آنچه می كند و می گوید به ظاهر فعل و گفت اوست و در حقیقت فعل و گفت آن پری است كه بر وجود او غلبه كرده است:

 

چون پری غالب شود بر آدمی

گم شود از مرد وصف مردمی

هر چه گوید آن پری گفته بود

زین سری زان آن سری گفته بود

 (مولوی،‌ مثنوی، دفتر چهارم، ابیات 2112 به بعد) 

           

چون پری را این دم و قانون بود

كردگان ان پری خود چون بود؟!

(پورنامداریان، 1380،‌ صص:‌1-170)

 

به اعتقاد یونگ، "آنیما، در بعد مثبتش می تواند الهام آفرین باشد، چنان كه بئاتریس (Beatrice) به صورت فرشته بر دانته متجلی می شود و او را با خود به سیر در بهشت می‌برد". (فوردهام،‌2536، ص: 99). این مسأله در اشعار مولانا نیز هنگامی كه از پری رخی می گوید كه از زبان او سخن می گوید و به هنگام حرف زدن او، مولوی از خود فانی است، قابل رؤیت است:

 

بیا به پیش من آ، تا به گوش تو گویم

كه از دهان و لب من پری رخی گویاست

كسی كه عاشق روی پری من باشد

نه زاده است ز آدم نه مادرش حواست

خموش باش و مگو راز اگر خرد داری

ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 475)

           

آنیمای نهفته در ناخودآگاهی مولوی مسلماً اصلی انكار ناپذیر در آفرینش های هنری اوست و مولوی بارها از جان زنده ای سخن می گوید كه به او شعرهایش را تلقین می كند:

ای كه میان جان من تلقین شعرم می كنی

گر تن زنم، خامش كنم، ترسم كه فرمان بشكنم

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 1375)

به نظر یونگ: "‌شخصی در درون ما به نام "موجود دیگر" وجود دارد. یعنی آن شخصیت آزادتر و برتر كه در درون ما به كمال می رسد (یار درونی روح). یعنی آن كس دیگری كه خود ماست اما كاملاً به او دست نمی یابیم. فرایندهای دگرگونی برآنند تا آنها را كم و بیش با یكدیگر نزدیك كنند، اما خودآگاهی ما ملتفت مقاومت هاست، زیرا آن شخص دیگر غریب و مرموز می نماید. لازم نیست شما دیوانه باشید تا صدای او را بشنوید، بر عكس این ساده ترین و طبیعی ترین چیز قابل تصور است" (یونگ، 1368، ص: ‌148).

تجربه‌ی تازه‌ی مولوی او را بر آن می‌دارد كه از پری رویی سخن بگوید كه اصل و سرمایه‌ی دلبری و الهام و آفرینش است و احوال سكرآور و روحانی اوست كه شاعر را به شعر گفتن وامی دارد:

اول نظر ار چه سر سری بود

سرمایه و اصل دلبری بود

گرعشق و بال و كافری بود

آخر نه به روی آن پری بود؟

وان جام شراب ارغوانی

و آن آب حیات زندگانی

و آن دیده‌ی بخت جاودانی

آخر نه به روی آن پری بود؟ ...

آن مه كه بسوخت مشتری را

بشكست بتان آزری را

گر دل بگزید كافری را

آخر نه به روی آن پری بود؟. . .

آن دم كه ز ننگ خویش رستیم

وان می كه زبوش بود مستیم

آن ساغرها كه كه شكستیم

آخر نه به روی آن پری بود؟...

خاموش كه گفتنی نتان گفت

رازش باید ز راه جان گفت

ور مست شد این دل و نشان گفت

آخر نه به روی آن پری بود؟...

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 715)

دیدار با این پری او را به سرچشمه‌ی آب حیات و بخت جاودانی (تولد دوباره) رهنمون می‌شود. مولوی بارها اشاره می كند كه غزل هایش سخن خود او نیست بلكه سروده‌ی آن دیگری ست كه در جان او زنده و تپنده است:

تا كه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم

دیونیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم

برف بدم گداختم، تا كه مرا زمین بخورد

تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم

این همه ناله های من، نیست زمن همه ازوست

كز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 1410)

و باز می گوید: بار دیگر آن دلبر عیار مرا یافت

سر مست همی گشت به بازار و مرا یافت

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار

كان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت

 (مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 330)

سخن از غلبه‌ی ناخودآگاه و فنای موقت در روح پر جوش و خروش شاعرست كه سرچشمه‌ی زایش واصل هر اندیشه و گفتار است. یونگ می گوید: "صحبت از یك نجات دهنده است كه از آسمان فرود نمی آید، بلكه از اعماق، یعنی از میان آنچه در زیر ذهن خودآگاه نهفته است، برمی خیزد. فیلسوفان كیمیاگر چنان تصور می كردند كه یك روح،‌ آنجا در قالب ماده محبوسی است". (یونگ، 1370، ص: 186).

و هم ازین روست كه مولوی می گوید: این همه ناله های من نیست زمن همه ازوست/ كز مدد می شبی بی دل و بی زمان شدم. وجود زنده ای كه حافظ نیز او را در میان جانش حس می كند و فریاد می زند:

در اندرون من خسته دل ندانم كیست

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 (حافظ، دیوان، ص: 22)

غزل عارفانه با سنایی آغاز می شود، با عطار گسترش می یابد و با مولوی اوج می گیرد و به كمال می رسد. نمونه های مشابه مواجه شدن با آنیمای درون را قبل از مولوی می توان در اشعار شعرایی مثل عطار نیز مشاهده كرد كه در ین مجال، به ذكر نمونه ای اكتفا می كنیم:

 

عطار و مواجهه با پری سیمای روح (آنیما) :

سیر و سلوك عارفانه و فرایند فردیت(خویشتن یابی) بدون سفر به لایه های ژرف ناخود آگاه و دیدار خودآگاه با آنیما، امكان پذیر نیست. در یكی از غزل های ابهام آمیز عطار چنین فضایی را می‌بینیم: 

نگاری، مست و لایعقل چو ماهی

درآمد از در مسجد پگاهی

سیه زلف و سیه چشم و سیه دل

سیه گر بود و پوشیده سیاهی

ز هر مویی كه اندر زلف او بود

فرو می ریخت كفری و گناهی

در آمد پیش پیر ما به زانو

بدو گفت ای اسیر آب و ماهی

فسردی همچو یخ از زهد كردن

بسوز آخر چو آتش گاه گاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد

ز جان آتشین چون آتش گاهی

به تاریكی زلف او فرو رفت

به دست آورد از آب خضر، چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم

كه شد در بی نشانی پادشاهی

اگر عطار هم با او برفتی

نیرزیدیش عالم، پر كاهی

 (عطار، دیوان، ص: 684)

در این غزل بسیاری از نمادهای آنیما و ناخودآگاهی را می توان مشاهده كرد.از این منظر، می توان پیر زاهد را نماد خودآگاهی دانست كه برای رسیدن به اعتلای روح و رهایی از افسردگی تصوف زاهدانه با آنیمای نهفته در ناخودآگاهیش دیداری عارفانه دارد.تجربه‌ی فردیت (یگانگی خودآگاهی و ناخودآگاهی برای رسیدن به كمال روحی) بدون برقراری ارتباط با فرشته‌ی دگرگونسار آنیمای درونی امكان پذیر نیست. به سخن دیگر "اگر این آركی تایپ دگرگون كننده فعال نشود و ندای خود را، كه فراخوان پیوستگی و یگانگی است به قلمرو خودآگاه روان نفرستد، دو سویه ی روان هم چنان از هم جدا و بی خبر خواهند ماند و تنش میان نرینگی و مادینگی روان از میان خواهد رفت". (یاوری، 1374، صص: 121- 120).

در چنین سفری درونی، آنیما در قالب یك زن، برخوداگاه فرد تجلی می كند. از این رو، شاهد زیبارویی را كه بر پیر ظاهر می شود ، می توان تجسم آنیمای درون مولوی دانست. شاعر این نگار زیبارو را به ماه تشبیه می كند و  "ماه، نمادی است از قلمرو ناخودآگاهی" (همان، ص: 142).

همچنین ماه، نماد زنانگی و اصل تأنیث است. در بسیاری از اساطیر "خدا بانوان،‌ از جمله سلین (selene هكات (hecate) و هرا ((hera یك الهه‌ی ماه هستند" (پورخالقی چترودی، 1381، ص: 170). 

"در چین نیز شخصیت معادل مریم، الهه‌ی ماه "كوان یین" است، یك شخصیت محبوب كه نمانیده‌ی روان زنانه است و شعر و موسیقی را به مردم مورد لطف خود الهام می كند" (یونگ، 1359، ص:‌239).

از طرفی آنیما با سیاهی و تاریكی و شب ارتباطی ژرف دارد و عطار در توصیف شاهد زیبارو برای زلف و چشم و دل او صفت سیاه را به كار می برد. شاعر جامه‌ی او را هم سیاه به تصویر می كشد. یونگ معتقدست: "آنیما با جهان اسرار و كلاً با جهان تاریكی مربوطست".هم چنین "در فرهنگ سمبل ها آمده است: شب مربوط به اصل مؤنث و ناخودآگاهی است. تاریكی مساوی با اصل مادر و زایش است و هم چنین به فنای عرفانی مربوط می شود و در نتیجه جاده ای است كه به اسرار بنیادین منشأ منجر می شود" (همان، ص: 185).

توصیف زن سیاه پوش سیاه زلف، سیاه چشم نماد پیوند عمیق او با دینای شب و اسرار است. "سفر به دینای دورن در روان شناسی یونگ از دیدار با لایه های فردی كهن الگوی سایه (shadow) آغاز می شود و رفته رفته به لایه های ژرف تر روان می رسد. پیش از شناختن سایه،‌ رو به رو شدن با آنیما كه نزدیك ترین چهره‌ی پنهان در پس سایه و برخوردار از نیروهای جادویی افسون و تسخیر است ممكن نیست. در هفت پیكر نیز سفر بهرام به دینای درون با گنبد سیاه آغاز می شود" (یاوری، 1374، صص:‌ 9- 138).

هم چنین "نخستین مرحله‌ی كیمیاگری كه تزویج است nigredo نام دارد كه به معنی شب تاریك روح است (The dark night of the soul) نیگرودو معادل مرحله ی آغازی روح است قبل از حركت به سوی جاده‌ی تحول" (شمیسا، 1383، ص: 174)

یونگ در بحث های خود در مورد تاریكی "از كربن سیاه سخن می گوید كه اساس الماس شفاف است و تأكید می كند كه معنای غایی سیاهی و تاریكی ، اختفا و رویش است . در ابیات ما هم زایندگی به شب نسبت داده شده است. حافظ در مغنی نامه می گوید:

فریب جهان قصه ی روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است"

 (همان، ص: 82)  

عطار می گوید كه پیر به تاریكی زلف آن مه رخسار فرو رفت و آب حیات و جاودانگی را در ظلمت به دست آورد (تولد دوباره). به نظر می رسد شعرای بزرگی چون عطار و مولوی، جزو آن گروه خاصی هستند كه گاهی كاملاً‌ به قلمرو آنیما نزدیك می شوند و در آن ظلمات با او هم سخن می گردند و گاهی حتی تصویری از سایه و روشن او را نقش می بندند و گاهی در مقام كاتبی،‌ گفته های آنیما را كتابت می كنند. در این صورت معمولاً‌ سخن از شب و تاریكی است: زیرا آنیما در جهان ناشناخته هاست. در بسیاری از داستان ها و شعرهای روانی معمولاً‌ تاریكی و سیاهی مطرح است. "مثلاً در داستان مار (The snake)  جان اشتاین بك، زن مو و چشم سیاهی دارد و لباس سیاهی پوشیده است" (همان، ص: 78).

دنیای تاریكی، دنیای ابهام و ناشناخته هاست. در انتهای این غزل این ابهام را با بی نشانی زیبای روی سیاه پوش كامل می شود. او در نهایت فانی و بی نشان می شود و به سلطنت معنوی نائل می گردد كه انتهای طریقت و رسیدن به حقیقت (فرایند فردیت) است.

آنیما در ادبیات همواره در سیمای معشوقی گریزان و بی نشان توصیف می شود:

"شارل بودلر در شعر در آرزوی نقاشی می گوید: "من در اشتیاق كشیدن تصویر زنی می گدازم كه بسیار به ندرت بر من ظاهر شده و بسیار زود از من رمیده است. . . این زن زیباست و برتر از زیبا، حیرت انگیزست. در وج این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

فارسي پيش دانشگاهي : منتخب اشعار و متون براي استفاده دانشجويان عزيز

دانشجوی گرامی! به وبلاگ خودتان خوش آمدید. با كلیك بر روی كلمه ورود، صفحه ای دیگر باز شده  و كل مطالب موجود، در معرض دید شما قرار خواهد گرفت. صفحه مورد نظر یك مگا بایت حجــــم دارد به همین دلیل

ممكن است بالا آمدن صفحه بیش از چند دقیقه به طول بیانجامد.

 لطفا با حوصله تمام، منتظر بمانید.

 ورود 

 


حجم فایل : 616 كیلو بایت دریافت كل مطالب وبلاگ، به صــورت فایل Word

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

فارسی عمومی : منتخب متون و اشعار برای استفاده دانشجویان عزیز

دانشجوی گرامی! به وبلاگ خودتان خوش آمدید. با كلیك بر روی كلمه ورود، صفحه ای دیگر باز شده  و كل مطالب موجود، در معرض دید شما قرار خواهد گرفت. صفحه مورد نظر،  دو مگا بایت حجــم دارد به همین دلیل

ممكن است بالا آمدن صفحه بیش از چند دقیقه به طول بیانجامد.

 لطفا با حوصله تمام، منتظر بمانید.

 ورود 

 


حجم فایل :  1450 كیلو بایتدریافت كل مطالب موجود، به صورت فایلPDF       حجم فایل :    1440 كیلو بایت دریافت كل مطالب، به صــورت فایل Word

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

جایگاه موسیقی آریایی در

ادبیات فارسی دری هند

 

تلخیص از نوشته:

پروفسور سید امیر حسن عابدی

 

        

یکی اززمینه های که افغانستان - هند - آسیای میانه و مرکزی  را بهم پیوست میدهد موسیقی   جواهر لعل نهرو می گوید: موسیقی ارتباط دیگری میان هند, افغانستان- ترکستان و سایر کشورهای آسیای میانه و مرکزی است. (1)

 

سموسیقی یک هنر طبیعی است که ا ز آغاز خلقت بشر  در کشورهای گوناگون مطبوع و مورد توجه بوده است. در سر زمینهای فرهنگی این هنر نسبت به مزایای دیگر انسانی بیشتر جلو رفته و موسیقی دانان بزرگ در گوشه و کنار دنیا بوجود آمده اند. اما چون این هنر بیشتر شفاهی است, آثار بعضی بطورارث بما رسیده ویا نامهای آنها بصورت اساطیری باقی مانده است. درصورتیکه بیشترشان در دخمه فراموشی مانده اند.

 

باربد یکی از بزرگترین نغمه پردازان, مطربان, خوانندگان و نوازندگان جهان است که فقط اسم وی زنده و جاوید مانده, ولی آثاری وی از بین رفته است. اما اگر سعی و تحقیق شود در موسیقی سنتی ما ممکن است در سر زمین آسیا بنامهای دیگری باقی مانده باشد.

 

مؤلفین برهان قاطع,   فرهنگ جهانگیری, موید الفضلا, فرهنگ انندراج, و آصف اللغات, اسم باربد را آورده اند, البته در تلفظ این نام اختلاف نموده اند. مؤلف مدارالافاضل" پاربد"(2) تلفظ نموده واز سلمان این شعررا  نقل کرده است:

                                                                  

ازپی خسرو گل بلبل شیرین گفتار

نغمه پاربد و صورت نکیسا آورد

 

قافیه کالبد آورده است:

 

گرت شیرین بخوانی باربد هست

وگر جان نیست باری کالبد هست

 

بعلاوه بیشترنویسندگان وی را از جهرم شیراز نوشته اند, اما طبق نوشته یک مستشرق (3) بعضی اورا از مردمان مرو می شمارند. بهر صورت در زبان های فارسی دری و اردو باربد تلفظ میشود.

 

در ادبیات فارسی اسم باربد بطور یک سمبول درآمده است و این نام را شعرا و نویسندگان هند بارها در ادبیات و نثر های خود گنجانیده اند. فیضی دکنی(4) ملک الشعرای دربار اکبری, در مثنوی نلد من می سراید:

 

امروز باین نوای چون شهد

من باربدم تو خسرو عهد (5)

 

باید دانست در هند دو نوع موسیقی وجود دارد. یکی موسیقی جنوب که موسیقی کرناتک نامیده میشود و بیشتر تحت نفوذ دراویدیها بوجود آمده است. اما نوع مهم و دامنه دار ووسیع و پهناوراست که هندوستانی موسیقی یا موسیقی شمال نامیده شده و تحت تأثیر کشورهای همسایه بالخصوص افغانستان و آسیای مرکزی بوده است. مردم آریایی چه در هند و چه در ایران و افغانستان و کشورهای دیگر از یک نژاد هستند. برعلاوه سرود های ویدایی و گاتاها از یک اصل و منبع ظهورنموده اند. علی اصغر حکمت می نویسد:"مکتب شمال از موسیقی ایران بسیار متأثر بوده وساز و آواز ایرانی از یمن نفس اساتید فن که از طریق مغرب بهندوستان سفر کرده اند رواج یافته است.  آلات موسیقی ایران نیز بهمین قیاس در شمال انتشار یافته. موسیقی هند بر روی ملایمت آهنگ ساخته شده  و ازین حیث با موسیقی ایران شبیه میباشد. موسیقی مشرق "هند و افغانستان و ترک و عرب" کاملاٌ  بر اساس آهنگ فردی اند.

"وینا"  معروف به ساراسوتی  که آنرابه عود ترجمه کرده اند  با آلات قدیمه آریایی مانند "چنگ" و "تار" شباهت دارد. سرود نیز اصلیت آریایی دارد.

 

تأثیر و نفوذ موسیقی هند در آریانای  قبل از اسلام ونیز در عصر اسلامی خیلی زیاد است. چنانچه بعد از تأسیس سلطنتهای اسلامی هند, استادان هنرموسیقی  پیوسته از افغانستان و آسیای مرکزی رهسپار در بار شاهان هندوستان شده و آلات موسیقی خود را همراه می آورده اند. چون آن جماعت در هندوستان متوجه به نغمات و الحان ملی هندی شدند و انواع راگها وسرودهای مذهبی هنود را استماع کردند, اندکی بعد, از ترکیب آوازها وسرودهای خود با نواها و الحان هندی نغمات وسرودهای جدید بظهور آوردند.

 

عامل دیگریکه  درانتشار موسیقی خراسان اسلامی در هندوستان تأثیر فراوان داشته است, همانا مجالس وجد و حال و محافل رقص وسماع صوفیه بوده است. این جماعت را به تقلید از افغانستان هنوز "قوال" میگویند.

بسیاری از ادوات جدید  موسیقی که در قرون اسلامی در هند متداول گردید مانند رباب, سرود, تار, طنبور, طبله, دلربا, همه با همان نامهای  فارسی دری معمول گردیده اند. همه نشان دهده آنست  که اجداد این ادوات از افغانستان قدیم و آسیای مرکزی بدیار هند آورده شده اند. (6)

 

موسیقی هندی براگ و راگنی و راگ پتر تقسیم میشود, که آنهارا در زبانهای اروپایی نمی شود ترجمه کرد. اما مؤلف مجمع العلوم مینویسد: "حکمای عجم دوازده مقام اختراع کرده اند. مقام بموجب اصطلاح اهل هنود بمنزله راگ است. دوازده مقام. بیست و چهار شعبه دارد وشعبه بحسب اصطلاح اهل هنود بمنزله راگنی است.  هر شعبه چند نغمه دارد. هریکی از دوازده مقام چهل و هشت فرزند دارد که بدین حساب فرزندان دوازده مقام چهل و هشت گوشه می شوند. این فرزندان را باصطلاح اهل خراسان گوشه گویند. راگ ادیا, شناخت راگ و راگنی و راگ پتر (پسر) یعنی مقام و شعبه و گوشه را گویند.

 

بسیاری از شعرا و نویسندگان بزرگ علاوه بر شعر و ادبیات منثور و منظوم در علم موسیقی هم دسترسی کامل داشته و از مطر بان و خنیاگران و نوازندگان و  موسیقی دانان توصیف و تمجید نموده اند. مسعود سعد سلمان یکی از بزرگترین شعرای فارسی گوی هند محسوب میشود. وی در دیوان خود مستقلاً  نی نوازان, خوانندگان, چنگ نوازان, بربط نوازان, قوالان, خوش آوازان, طبالان و غیره را ذکر و توصیف نموده است:

 

صفت محمد نایی

لحن نای محمد نایی

ارغنونی بود بتنهایی

چون بسر نای او در افتد دم

عاد گردد دلی که دارد غم

نغمه ای او چو جان بیفزاید

گرنثارش کنند جان شاید

راحت آن ساعت ست که او از خشم

مهر بازی کند بکلک درچشم

امر و نهی از امارتش خیزد

زر و در از از عبارتش ریزد

مطربان را بجمله گرد آرد

پرده از پیش صفحه بردارد...(7)

 

********

طبل از وصل تو چنان نالد

که من اندر فراق روح کسل

ای صنم چنگ زنان چنگ ساز

فخر همه چنگ زنان جهان

نگارینا نرستی زآب و درآب

سبک رفتاری و نیکو شناهی (7)ُ

 

همینطور طوطی هند حضرت امیر خسرو دهلوی (8) بزرگترین شاعر هند شمرده میشود. ُوی تنها در شعر دسترس کامل نداشته, بلکه در علم وفن موسیقی هم کمال داشته است. بعلاوه اورا موجد ستار هم می نامند. او در موسیقی راگهای هندی را با مقامات خراسانی مخلوط کرده راگهای تازه ایجاد کرده است. علامه شبلی مینویسد: "ذوق سر شارامیر خسرو باین فن (موسیقی) ظریف متوجه شد و در اندک زمانی آنرا به پایه اکمال رسانید که از ششصد سال باینطرف هم کسی درهند همپایه او پیدا نشده است. امیر خسرو علاوه برهندی درآهنگ و آوازهای فارسی هم مهارت داشته, لذا این دو موسیقی را بهم ترکیب داده علم تازه ای پدید آورده است. او خود آهنگ های زیادی اختراع کرده است. در کتاب راگ درپن مذکوراست که امیر خسرو در اختراع بعضی آهنگها بهترین شاهکار موسیقی دانی خود را بخرچ دادهاست" (9)

 

از اختراعات حضرت امیر خسرو محٌیر, سازگیری, یمم, عشاق, موافق, غنم, فرغنه, سرپرده, باخرز, فرودست و صنم میباشنُد.

 

گذشته ازین حضرت امیر خسرو در مثنویهای خود بارها نغمه و سرود و خنیاگیری و مطربی را ذکر نموده است. مثلاً در مثنوی "نه سپهر" می سراید:

 

لعبتان هندویی هم جابجای

گشته هم پا کوب و هم نغمه سرای

هریکی راگاه قتل معنوی

خنجری هندی زبان هندویی

این سرودی گفت کاهو گربدشتُ

بشنود نارد بصحرابازگشت

او الاون را چنان بنواخته

کاب حیوان را بردرانداخته

این گرفته تال رویین رابدست

زان دو روی او همه یک رویه مست

اوکشیده تار پولادین بساز

کاهنین دلها فتاده در گدازُ

این به نغمه زهره کیوان نسب

آن به زیبایی مه زهره طرب (10)

 

بعلاوه در مثنوی "قران السعدین" چنگ, رباب, نای, دف, و پرده را این طور توصیف میکند:

 

صفت چنگ که بی موست تن یکساقش

موی ساق دگرش تا بزمین آویزان

چنگ  سر افگنده سر افراخته

موی بمویش بهنر ساخته

یک شبه ماهی زسر انگیخته

سی شب و سی روز در آمیخته

نیم کمانی و زهش هست چهار

زخمه پیکانش بجان کرده کار

کشتی کاغذ برو بحرش گذر

کاغذ او ناشده از رود تر

شیخ عباپوش ببزم شراب

پیر دلی ساخته بهر شباب

گرچه چو معشوق کشندش ببر

هم دهد از ناله عشاق اثر

بسکه نماندش برگ از ناله خون

رگ بزنی خونش نیاید برون

زاده بسی زخمه که در جان نهی

لیک شکم تابه تهیگه تهی

پرده ز ابریشم و از موطناب

گاه بریشم گرو گه موی تاب

صد فن باریک چو مو بافته

زان همه مو چند رسن تافته... (ُ11)ُ

***********

گرفته چون پیاله تال در دست

نه از می کز سرود خویشتن مست(11)ُ

 

طوطی نامه نخشبی (12) از یک کتاب سانسکریت بنام" شوک ستپتی" ُ به فارسی و پس از آن بزبان انگلیسی ترجمه گردیده است. (13) مطابق ترجمه نامبرده دربامداد, طلوع خورشید, صبحانه, ناهار, نصف النهار, نیمروز, فاصله بین نمازهای ظهر و عصر, غروب, شام تاریکی, مغرب, نیم شب, و سپیده دم راگهای رهوی , حسینی, رست, بوسالیک, نهاوندی, عشاق, حجاز, عرق, مخالف, باخرز, زیر بزرگ و زیر خورد سروده میشود. ازین دوازده راگ, راگنی ها بر می آیند که آنهارا براشیم میگویند.

 

اولین کتاب فارسی در زمینه موسیقی هند "غنیة المنیه" میباشد که در عهد فیروزشاه تغلق (14) در سال 776هجری مطابق به 1374م بدستور ملک شمس الدین ابراهیم حسن ابو راجه استاندار گجرات (15) تألیف و در سال 1978م بسعی و اهتمام شهاب سرمدیُ چاپ و انتشار یافته است. (16) کتاب دوم که بعداً در زمان پادشاهان لودی (17) تألیف گردیده و خیلی پر ارزش میباشد "لهجات سکندرشاهی" است. عمر یحی کابلی بدستور سلطان سکندر لودی (18) این کتاب را تألیف وبنام وی معنون کرد. نسخه منحصر به فرد و کامل این کتاب در کتابخانه دانشگاه لکنهو مضبوط است. (19)

 

ُعلاوه بر سلطنت دهلی مراکز دیگر هم از نظر سیاست و فرهنگ پرارزش بوده اند. سلاطین شرقی که مرکز آنها شیراز هند یعنی جونپور بود, عاشق موسیقی بوده اند. بالخصوص سلطان ابراهیم شرقی  وسلطان حسین شرقی این هنر را خیلی جلو بردند. همینطور در جنوب هند سلاطین عادلشاهی  که مرکز آنها بیجاپور بود موسیقی را بکمال رسانیدند. ابراهیم عادلشاه ثانی  در زبان هندی "کتاب نورس"  را نوشته بود که شامل دو راگ غیر هندی حجاز و نوروز هم میباشد. ظهوری ترشیزی بر این کتاب مقدمه ای در فارسی نوشته بود که در دانشگاههای هندی  تدریس میشود. مقدمه نامبرده که بارها انتشار یافته این طور شروع میشود: ُ"سرود سرایان عشرت کده قال, که بنورس سرابستان حال, کار کام وزبان ساخته, شهد ثنای ضانعی عذب البیان اند که چاشنی نغمه های شکرین در رگ وپی می دوانیده, و خوش نفسان چمن نشاط, که به بسط بساط انبساط پرداخته, به زلال حمد خالقی رطب اللسان اند, که گل ترانه های تر از شاخسار صوت و صدا دمانیده. محمل شوق حجاز یانش بصدای تال هندیان رنگله بند, و زخم جگر عراقیانش به نمک طنبور ترکان در شکر خند. جلاجل اوراق درختان بهوای او ترانه ریز و بلبلان منقار بلیان بنوای او نغمه خیز" (20)ُ

 

اما دوره سلطنت مغلان گورگانی عهد طلایی هند بوده است. در دوره این سلسله هنر های زیبا مثل معماری ونقاشی و موسیقی باوج خود رسیده بود و بعضی ار پادشاهان این سلسله بالخصوص اکبر اعظم در تاریخ دنیا بی مثل میباشد.ُ بعلاوه نورتنان ویُ هریک بنوبه خود بی نظیر هستند. تان سین  مطرب و مغنی در بار اکبر بود که طبق گفته ابوالفضل  در ظرف یک هزار سال مثل وی بوجود نیامده است. ما وی را باربد هندی می نامیم. ابوالفضل در "آیین اکبری" یک باب برای موسیقی هند یا سنگیت مخصوص ذکر کرده در باره تال سین و خنیاگران دیگر می نویسد:

"ُگاه پردگیان شبستان دل را بفراز زبان جلوه دهد وزمانی با کمال تقدس بمیانجی دست و تار چهره بر افروزد. از دریچه گوش در شده بدیرین بنگاه باز گردد و هزاران ارمغان از خود بخود آرد. نیوشندگان را فراخوردیدغم وشادی بر افزاید وارستگی وپابستگی را یاوری کند- گیتی خداوند را بدو توجه فراوان و پژوهندگان این شنگرف جادورا درست دار. نادره کاران هندی و آریایی و تورانی و کشمیری از مرد و زن عشرت افزای بزم همایون. و این جادو نفسان سحر پرداز را هفت لخت ساخت و هریک را بروز هفته نامزد گردانید. باشارت والاباده را از راه گوش بر دهند و مستی و هوشیاری بر افزایند. علاوه بر تان سن وی سی وسه بین نواز, کرنا نواز, نغمه سرا, نوازنده, خواننده, گوینده و طنبور نواز را اسم برده است, که در میان آنها میرسید علی مشهدی, تاش بیگ قبچاقی, سلطان حافظ مشهدی, سلطان هاشم مشهدی و پیرزاده نبیره میر دوام خراسانی میباشنُد.

ُ

پس از جلال الدین اکبر, پسر و نبیره وی این هنر را رونق بخشیدند. یکی از شعرای نا شناخته سعدالله مشهدی متخلص بساعی بود که نسخه خطی منحصر بفرد کلیات وی در سال 1071 هجری (1661م) مرتب شده بود.   فعلاً یک نسحه منحصر بفردآن در موزه ملی دهلی مضبوط است. بعلاوه یک نسخه ناقص آن در کتابخانه ایشیاتیک سوسایتی کلکته محفوظ موجود میباشد. ساعی از درباریان شهزاده  شاه شجاع  پسر شاه جهان بود. او علاوه بر فارسی در زبان هندی نیز شاعری قوی دست بوده است. در مثنوی ساقی نامه شاعر یازده تصنیف خودرا ذکر نموده که بعضی از آنها در زمینه موسیقی میباشد:

 

نوشتم در اول دو "خورشید و ماه"

که هریک منور شد از نام شاه

سوم "هفت گوهر" نهادم اساس

که با "هفت پیکر" بود هم قیاس

چهارم یکی نسخه نام جو

که دیوان ساعی بود نام او

بودپنجمین نامه خوش کلام

که دارد بدان "راحت خواب" نام

بکس گو بهندی سخن رس بود

ششم نامه من "سرس" بود

دگر هفتمین نامه" سورج" من است

بهر جا که بینی بدان از من است

دگر هشتمین نامه دولت است

بجو تک بدان نام "جوتک ست" است

نهم چون نمودم بهندی سرود

بدان کرده ام نام "دوله نبود"

دگر گشتم از نام او نام جو

دهم "فیض نامه" بود نام او

ده و یک همین "نامه ساقیان"

که از خواندنش عیش یابد روان

 

در مثنوی "پری پیکر" هم شاعر تصنیفات خودرا به ترتیب ذکر نموده است وبعضی از تصنیفات وی مربوط به هنر موسیقی میباشد.

 

ز نظم و نثر و زهندی فسانه

زموسیقی بسی قول و ترانه

در اول نظم کردم سی فسانه

شده موزون کتاب عاشقانه

در آوردم حکایت های نایاب

نهادم نام اورا "راحت خواب"

پس آنگه هم بوزن هفت پیکر

نمودم نظم نامش "هفت گوهر"

ازان پس گوهری ار کلک سفتم

برای بزم " ساقی نامه" گفتم

پس از وی یافتم  از فیض خامه

نوشتم نظم نامش "فیض نامه"

نمودم جمع اول از قصاید

پس از وی هم غزل کو دل گشاید

ازان پس قطعه او دیگر رباعی

نهادم نام او "دیوان ساعی"

نمودم جمع مکتوبات نامی

نهادم نام او "منشأ نامی"

دگر درعشق نثر انجام کردم

بدان خورشید ماهش نام کردم

پس از وی نسخه هندی سرودست

بهندی نام او "دوله نبود" است

ز موسیقی سخن انجام کردم

بهندی هم "سرس رس" نام کردم

بهندی پوتهی ای ترتیب دادم

بهندی نام "سورج" من نهادم (20)

 

اما اورنگ زیب عالمگیر موسیقی را قدغن و از دربارخارج کرده بود. ولی امرای وی این فن را حفظ کردند و ازآن سرپرستی نمودند. بعلاوه آثار بی شمار پر ارزش موسیقی در این عهد بوجود آمد. تان سین در زبان هندی کتابی بنام "بدپرکاش" نوشته بود که امروز وجود ندارد. اما حکیم محمدارزانی آنرا بنام "تشریح الموسیقی" ترجمه کرده است که فقط دو نسخه خطی آن محفوظ است.

 

همینطور مان کتوهل که بدستور راجه مان سینگ, حاکم گوالیار توسط استادان برجسته به زبان هندی تألیف گردیده بود, امروز معد وم است. اماترجمه فارسی آن بنام "راگ درپن" بوسیله فقیرالله مشهور به سیف خان یکی از امرای اورنگ زیب انتشار یافته است. خوشبختانه همرای ترجمه نامبرده "صوت الناقوس" تألیف محمد عثمان قیس که قبلاً در مطبع نولکشور چاپ شده بود نیز دوباره طبع گردیده است. گذشته ازین  در همین عهد توسط یکی از امرای اورنگ زیب کتاب "پاریجاتکا"  نیز از سانسکریت بفارسی ترجمه گردیده است.

 

دو کتاب مهم دیگر که در عهد اورنگ زیب تألیف گردیده بود عبارت از "تحفتة الهند" و "مرأة الخیال" میباشند. تحفتة الهند تألیف میرزا جان یا میرزا خان شامل هفت باب است وباب پنجم آن باب موسیقی میباشد. جلد اول  این کتاب بسعی و اهتمام مرحوم دکتر نورالحسن انصاری انتشار یافته است. "مرأة الخیال" تألیف امیر شیر علی خان لودی اصلاً تذکره شعراست. علاوه بر ذکر شعر و شعرا علوم وفنون گوناگون مثل تاریخ, عروض, صنایع وبدیع, علم نفس, عرفان و تصوف, تعبیر خواب, جغرافیا, طب, عجایب دنیا, اخلاق و موسیقی نیز درآن بررسی گردیده است.  این کتاب در سال 1102 هجری (1690-91م) تألیف و در سال 1324 هجری 1906 م چاپ گردیده است.

 

پس از اورنگ زیب سلطنت مغلان گورگانی رو به انحطاط رفت. اما در قرنهای هجدهم و نوزدهم م در زمینه های گوناگون فرهنگی بالخصوص در زمینه موسیقی آثار بی شمار پر ارزش به زبان فارسی دری بوجود آمد. علاوه برپادشاهان این سلسله نوابان و راجگان هند از فن موسیقی سر پرستی نموده آنرا زنده و جاوید نگهداشتند. از میان کتابها و رساله های بی شمار که دراین موضوع تصنیف و تألیف گردیده یک تعداد آن عبارت از: اصول نغمات آصفی, نادرات شاهی, مرات آفتاب  نما, خلاصة العیش عالمشاهی, مفتاح السرود, معرفة النعم, شمس الاصوات, ذکر مغنیان هندوستان بهشت نشان, رساله در علم موسیقی, تألیف درویش علی چنگی خانی (خوانی), نغمات الاسرار تألیف میرزا احمد بن میرزا محمد, رساله موسیقی, منتفع الطالبین وراگ راگنی میباشد.

 

 کتاب موسیقی که تا امروز نا شناخته مانده است محتوی نغمه داؤد و البوم موزیک میباشد. نسخه مصور نغمه داؤد که در قرن هجدهم نوشته و بخط نستعلیق استنساخ گردیده بود در موزه ملی هند نو محفوظ است. این نسخه دارای چند میناتور است که در صفحه مقابل آن در فارسی دری تشریح گردیده است. مثلاً در مقابل یک میناتور این ابیات داده شده است:

 

یک حور مثال اندر آن دشت

بردوش گرفته بین می گشت

چون بود زهجر یار غمگین

میداد بخود ز سیر تسکین

چون نغمه اش آهوان شنیدند

مستانه به پیش او دویدند

 

البوم خطاطی شامل رساله ای درباره موسیقی است که درآن ابیات راگها و راگنی های گوناگون در زبان هندی داده شده و در فارسی دری ترجمه گردیده است. مثلاً راگنی رام کلی, راگنی کیدارا, راگ توری, راگ بیروی, راگ مالسری, راگنی  بنگالی, راگنی مارو, راگ گوری, راگ ملار, راگنی سد کلیان .

متأسفانه این  نسخه که در سال 1830 م استنساخ گردیده ناقص الاول است.  ولی آنچه موجود است دارای بیست ویک میناتوروشصت ویک ورق میباشد.

 

بزرگترین شاعر دوزبانه فارسی دری و اردو میرزا اسدالله خان غالب دهلوی (19) میباشد. غالب یک مثنوی بنام "مغنی نامه" سروده است که این طور شروع میشود:

 

مغنی دگر زخمه برتار زن

گل از نغمه تر بدستار زن

بپردازش آن گل افشان نوای

نگویم غم از دل, دل از من ربای

دل از خویش بردار و بر ساز نه

هم از خویش گوشی بر آوازنه

ز گنجینه ساز بر دار بند

درین پرده نقشی بهنجار بند

برامش بزاورهم آواز شو

بآهنگ دانش نوا ساز شو

که دانم ز دستان سرایی چنین

دل آویز باشد نوایی چنین

زکام و زبان هرسه جان را درود

زجان جاودانی روان را درود

گهر جوی را مژده کز تیره خاک

درخشد همی گوهر تابناک (19)

 

آخرین شاعر بزرگ دو زبانه فارسی دری و اردو علامه اقبال میباشد. اقبال در "بندگی نامه" تحت عنوان "دربیان فنون لطیفه غلامان" در باره موسیقی می نویسد:

 

مرگها اندر فنون بندگی

من چه گویم از فسون بندگی

نغمه او خالی از نار حیات

همچو سیل افتد بدیوار حیات

چون دل او تیره سیمای غلام

پست چون طبعش نواهای غلام

از دل افسرده او سوز رفت

ذوق فردا لذت امروز رفت

از نی او آشکارا راز او

مرگ یک شهر است اندر ساز او

ناتوان و زار می سازد ترا

از جهان بیزار می سازد ترا...

********

الحدز این نغمه موت است وبس

نیستی در کسوت صوت است وبس

تشنه کامی این حرم بی زمزم است

در بم و زیرش هلاک آدم است

سوز دل از دل برد غم می دهد

زهر اندر ساغر جم میدهد

بندگی از سر جان نا آگهیست

زان غم دیگر سرود او تهیست

من نمی گویم که آهنگش خطاست

بیوه زن را اینچنین شیون رواست

نغمه باید تند رو مانند سیل

تا برد از دل غمان را خیل خیل

نغمه می باید جنون پرورده ای

آتشی در خون دل حل کرده ای...

می شناسی در سرود است آن مقام

"کاندرو بی حرف می روید کلام"
مطرب ما جلوه معنی ندید

دل به صورت بست و از معنی ندید (20)

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

ترجمه و تاثیر شعر فارسی در شبه قاره

نویسنده:دكتر ابوالقاسم رادفر

 

مقدمه

از آنجا كه ملل جهان به مناسبت های گوناگون همواره در تماس رفت و آمد بوده و هستند خواه‌ناخواه زبان و ادبیات و مسائل مختلف فرهنگی و آداب و رسوم آنان بر یكدیگر تأثیر می‌گذارند و این، امری طبیعی است. البته گاهی بسته به شرایط، این اثرگذاری بیشتر و زمانی كمتر است، به‌ویژه در كشورهایی مانند ایران و هند كه وجوه مشترك تاریخی، زبانی و فرهنگی بسیار داشته‌اند این اثر كاملاً مشهود است. تشابهات و پیوندهایی كه بین زبان های باستانی ایران و هند به علت منشا واحد رابطه خویشاوندی وجود دارد با مقایسه بعضی از واژه‌های دو زبان مانند كلمات پدر، مادر، برادر، دختر، سر، تن، بازو، دندان، پیل، گاومیش، جو، گندم و ... تأیید می‌شود.

در زمینه ادبیات هم اگر ادبیات فارسی را با بخش مهمی از ادبیات شبه‌قاره مقایسه كنیم آثار بسیاری را می‌بینیم كه ترجمه‌ای از آثار فارسی هستند، یا تحت تأثیر آنها پدید آمده‌اند. برای نمونه در ادبیات اردو، در نظم و نثر، داستان و غیر داستان این تاثیر و نفوذ زبانی و ادبی كاملاً مشهود است. البته این تاثیرگذاری زبان و ادبیات فارسی فقط به زبان و ادبیات شبه قاره محدود نمی‌شود. بسیاری از زبان ها و آثار ادبی جهان تحت تأثیر زبان و ادبیات فارسی بوده‌اند و آثار بسیاری تحت تأثیر ترجمه آثار شاعران و نویسندگان فارسی‌زبان پدید آمده است كه در اینجا فقط به اختصار اشاره‌ای به نفوذ چند تن از بزرگان ادب فارسی ایران در شبه قاره به عنوان مشت نمونه خروار می‌كنیم.

كتاب ها و مقالات و پایان‌نامه‌های دكتری چندی درباره تاثیر زبان فارسی بر زبان های محلی هند نوشته شده است. وجود بیش از 60 درصد واژه‌های  فارسی در زبان اردو و تقریباً 40 درصد در زبان هندی و حدود هشت هزار واژه فارسی و عربی در زبان بنگالی و واژه‌های بسیاری در زبان های شبه قاره (حدود 20 درصد) (1)در طول 350 سال ارتباط حكومت های فارسی‌زبان با مردم شبه قاره، دامنه نفوذ زبان فارسی را نشان می‌دهد.

جواهر لعل نهرو اولین نخست‌وزیر دانشمند و روشنفكر هند مستقل در آثار خود اشاره‌های زیادی به فرهنگ و تاریخ ایران دارد. او وقتی درباره روابط تیموریان هند با ایران دوران صفوی سخن می‌گوید، نظر خود را درباره نفوذ فرهنگ فارسی بر هند ابراز می‌كند و می‌نویسد: "تمام زبان های جدید هندی پر از كلمات فارسی می‌باشند. این امر برای زبان هایی كه فرزندان زبان سانسكریت باستانی می‌باشند، بدیهی است و مخصوصاً برای زبان هندوستانی كه خود مخلوطی از زبان های مختلف می‌باشد، بسیار طبیعی است، اما حتی زبان های دراویدی (2) جنوب هند تحت تأثیر لغات فارسی واقع شده‌اند."

وجود لغات فارسی و عربی به تعداد زیاد در" راماین"(3) نیز نشانگر رواج بیش از اندازه زبان فارسی در شبه‌قاره بود. این واژه‌ها در زبان هندی رواج دارند: "رخ، پوچ، باغ، ساز (در معنی ساز و سامان)، بازار، دربار، سهم (به معنی ترس)، پیاده، شور، تیر، گمان، اندیشه، نوازنا (از مصدر نوازیدن)، بار باز، ساده، گود، اسوار (به معنی سوار) نشان، جهان، كاغذ، رنگ، برابری، زین، بخشش، سرتاج، میوه، شاخ، كلاه، كمان، مزدوری، داغ، گردن، تركش (به معنی تیردان)، زور، خوار (به معنی ذلیل)، فراخ، زندان، هنر، چوگان، موشك (به معنی موش)، پلنگ، كرم، گناه، بس، چار، لگام، سفیدی، سان، آه، هیچ، فیروز، جوان، مرهم، پایك (به معنی پیاده و قاصد)، میش و ..."(4)

اما درباره بخش دوم، یعنی نفوذ و حضور شعر فارسی در شبه قاره، نخست از فردوسی و شاهكار جهانی او شاهنامه شروع می‌كنم:

 

شاهنامه

حماسه بزرگ استاد طوس تنها اثری متعلق به سرزمین ایران و زبان فارسی نیست، بلكه یك اثر جاودان جهانی به‌شمار می‌رود كه از آغاز پدید آمدن همواره در بین اهل فن و تحقیق و حتی مردم عادی و عامی رواج بسیار داشته است. حد و اندازه آن به درجه‌ای است كه برخی از محققان ادبیات حماسی آن را از ایلیاد و ادیسه منسوب به هومر برتر و بالاتر می‌دانند و فقط یادآور می‌شوم كه بالغ بر دویست اثر به تقلید شاهنامه سروده شده است و به اكثر زبان های زنده ترجمه شده است كه اینجانب در مقاله‌ای به مناسبت "هزاره تدوین شاهنامه" در دانشگاه تهران فهرست ترجمه‌های شاهنامه را ارایه داده‌ام. فقط در اینجا به این نكته اشاره می‌كنم كه "فقط در زبان بنگالی درباره فردوسی و شاهنامه 23 اثر از آغاز سده نوزدهم تا امروز انجام گرفته است."(5)

درباره تاثیر شاهنامه و فردوسی در شبه قاره می توان به منابع زیر مراجعه كرد:

1- "شاهنامه و هند" از پروفسور امیرحسن عابدی (ص8-53)

2- "نفوذ فردوسی و شاهنامه در سند" از استاد حسام الدین راشدی (ص 84-69)

3- "آثار قهرمان شاهنامه در ادبیات باستانی هند" از پروفسور آچاریه دارمندرنات (ص 190-187.

 

خیام

تا آنجا كه اینجانب درباره نفوذ شاعران پارسی‌گوی در ادبیات جهان تحقیق كرده و می‌توانم ماخذ و سند ارایه دهم، هیچ  شاعری به اندازه خیام، تاكنون آثارش به زبان های دیگر ترجمه نشده، حتی كشورها و زبان هایی وجود دارد كه تاثیر ادبیات فارسی در آنها تنها از طریق ترجمه رباعیات خیام است و تاكنون بالغ بر چهل زبان رباعیات خیام ترجمه شده كه در این‌ باره فقط جهت اطلاع از ترجمه‌های رباعیات خیام به زبان های محلی شبه قاره می‌توانید به مقدمه كتاب نذر خیام از راجه مهكن لال (اولین مترجم اردوی رباعیات خیام) مراجعه كنید كه در آنجا از ترجمه‌های بنگالی، گجراتی، تامیل، اوریه، سانسكریت، هندی، تلكو، مراتهی، اردو و حتی زبان های اروپایی اطلاعاتی داده شده است.(6) شاید اشاره بدین نكته ضروری باشد كه فقط در زبان بنگالی شش ترجمه و تألیف درباره رباعیات خیام و خود او در سده اخیر انجام گرفته است. همچنین (به نقل تعلیقات ترجمه فارسی تاریخ ادبی ایران تالیف ادوارد براون جلد دوم ترجمه علی پاشا صالح در اروپا) صدها اثر درباره خیام و آثار و اندیشه او نوشته شده است. همین نمونه‌ها و آثار نشانگر نفوذ عمیق ادبیات ایران به ویژه شعر فارسی در بین ملل دیگر و زبان های گوناگون جهان است.

 

نظامی

یكی از مظاهر مهم نفوذ زبان فارسی در شبه قاره وجود نسخه‌های خطی فراوان آثار شاعران فارسی‌گوی ایران در كتابخانه‌های متعدد شبه‌ قاره است. به عنوان نمونه می‌توان یادآور شد كه فقط درباره نظامی گنجوی شاعر فارسی‌سرای خمسه‌پرداز سده ششم بر اساس مقاله پرفسورا شریف حسین قاسمی از 37 كتابخانه هند 292 نسخه از آثار مختلف نظامی و شروح آنها معرفی شده كه البته تعدادی از آنها شروحی است كه استادان هندی برای فهم اشعار نظامی نوشته‌اند. اگر روزی تمام كتابخانه‌های هند و پاكستان و بنگلادش به طور كامل فهرست شود خود نشان می‌دهد كه بالغ بر 1000 اثر فقط از آثار نظامی به صورت نسخه خطی وجود دارد و اگر كتابهای چاپی، تحقیقات، رسالات و آثار هنری مانند نقاشی ها، مینیاتورها و خطاطی های پیرامون نظامی جمع شود، خود رقمی بالاتر از دو هزار می‌گردد، كه البته علاوه بر مقاله پرفسورا شریف قاسمی اینجانب هم در كتابشناسی نظامی گنجوی كه به مناسبت كنگره بزرگداشت نظامی (سال 1371) چاپ شده در كتابی بالغ بر 600 صفحه درباره نسخ خطی، چاپی، مقالات، فرهنگ ها، پایان‌نامه‌ها، ترجمه‌های آثار نظامی به زبان های مختلف، مقلدان آثار نظامی، معرفی نظامی‌شناسان ایرانی و خارجی به تفصیل سخن گفته‌ام.

 

عطار

مقبولیت و شهرت عطار در میان هندیان تا بدان پایه بوده است كه حتی فیضی (1004-954 هـ) ـ ملك الشعرای دربار اكبر (7)ـ در نامه‌ای كه به شاه می‌نویسد، ضمن نقل حكایتی به ابیات زیر از عطار استناد می‌ورزد كه خود دلیل استوار دیگری بر شهرت و آوازه عطار در دیار هند تواند بود.

" ز نادانی دل بر جهل و پر مكر

   گرفتار علی ماندی و بوبكر

 
   چو یكدم زین تخیل می‌نرستی

 نمی‌دانم خدا را كی پرستی (8)

 

تفصیل مربوط به نسخه‌های خطی و چاپی و ترجمه‌ها و تحقیقات پیرامون عطار در شبه ‌قاره هند خیلی بیش از نظامی است و فقط به عنوان نمونه از پندنامه او به زبان اردو و پنجابی، ده ترجمه و از تذكره‌الاولیاء شش ترجمه و از منطق الطیر سه ترجمه ذكر شده است.

فقط در مقاله "عطار در شبه ‌قاره"(9) تعداد 555 اثر متعلق به عطار شامل نسخه‌های خطی، چاپی، شروح، تراجم و نوشته‌های دیگر معرفی شده است كه این خود یك نمونه دیگر از رسوخ افكار و اندیشه و شعر ادب فارسی در شبه‌ قاره است.

 

سعدی

حضور سعدی و آثارش در شبه‌ قاره از زمان خود وی چنان گسترش داشته، كه آثار او به عنوان كتاب درسی در حوزه‌ها و مدارس و مكتب‌خانه‌ها و حلقه‌های وعظ و خطابه به عنوان آثار ادبی و اخلاقی مورد استقبال همگان بوده است. وجود نسخه‌های فراوان خطی و چاپی، شرح ها و فرهنگ های مختلف، تحقیقات و پژوهش های متعدد درباره زندگانی و آثار و افكار این شاعر و نویسنده بزرگ در شبه‌ قاره نشان‌دهنده نفوذ و پایگاه عمیق زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره است. فقط در سده نوزدهم و بیستم، به زبان بنگالی تعداد سه ترجمه از آثار شیخ سعدی انجام گرفته و تاكنون بالغ بر 60 اثر به تقلید از گلستان سعدی نوشته شده است. فكر می‌كنم ذكر همین دو مورد برای تاثیرگذاری آثار و افكار سعدی بر ادبیات شبه‌ قاره كافی است؛ در حالی كه دامنه نفوذ سعدی فقط منحصر به شبه‌ قاره نیست، بلكه در اروپا تاثیر آثار داستانی ـ اخلاقی سعدی را بر آثار برخی نویسندگان بزرگ غربی چون لافونتن (10) نمی‌توان انكار كرد. تنها با مراجعه به كتاب درباره سعدی تألیف خاورشناس بزرگ فرانسوی هانری ماسه (Henry Masse) می‌توان تا حدودی به نفوذ و تاثیر عمیق سعدی بر غرب، به‌ویژه ادبیات فرانسه پی برد.

 

مولوی

 مولانا جلال‌الدین عارف وارسته‌ای كه آیین او عشق است و كلام او دعوت به یگانگی، عاشق سوخته، اما آگاه به معارف الهی كه وجودش را محبت و ستایش خدای یكتا پر كرده است. مثنوی و غزلیات او در عین اینكه دریایی است آكنده از جوش عشق و جوشش عرفان، نقاوه( برگزیده) و چكیده فرهنگ و معارف اسلامی و ایران را هم در خود جمع دارد. از بین شاعران ایرانی شاید هیچ شاعری جز سعدی از لحاظ وسعت دامنه تاثیر در خارج از ایران به پای مولوی نرسد، زیرا عمق اندیشه و سلطه معنوی كلام مولانا در سراسر قلمرو فرهنگ فارسی، هندی، عربی، تركی تقریباً از زمان خود شاعر چنان تاثیری بر افكار و قلوب مردم و صاحبان اندیشه گذاشته است كه اثر آن نه تنها در فلسفه و عرفان بلكه در ادبیات آن سرزمین ها هم كاملاً احساس می‌شود ...

نویسنده این سطور در مقاله‌ای تحت عنوان "ترجمه‌های آثار مولوی"(11) به تفصیل درباره ترجمه‌های آثار مولوی به زبان های مختلف پرداخته و از ترجمه‌های اردو، بنگالی، پنجابی، سندی و كشمیری نیز یاد كرده‌ام. بنا به نقل دكتر ابوالبشر فقط 21 اثر درباره مثنوی و شرح و تفسیر آن از اوایل قرن نوزدهم تاكنون به زبان بنگالی نوشته شده است.

مثنوی مولانا همواره در مجالس سماع و ذكر عارفان و درویشان خوانده می‌شود و هنوز هم این كار ادامه دارد و از قدیمی‌ترین ایام از نفوذ شعر مولانا و تاثیری كه بر روح و دل سالكان و مریدان داشته مطالب زیادی در كتاب ها و زندگینامه‌های افراد كه گاه باعث تحول روحی و انقلاب درونی آنان گردیده، ذكر شده است. حتی مشایخ صوفیه برای تهذیب نفس مرید و آموزش نكات دقیق عرفان به سالكان درس مثنوی می‌دادند. در اینجا به جهت اختصار تنها به ذكر نمونه‌ای از كتاب "محبوب ذی المنن تاریخ اولیای دكن" عبدالجبار ملكاپوری بسنده می‌كنم. مولف پنج گنج درباره شاه نورالله صاحب هندوستانی می‌نویسد ... عارف كامل و عالم عامل بود. همیشه درس مثنوی می‌داد و مضامین را خوب شرح و بسط می‌فرمود. اهل دكن او را مولانای مثنوی می‌گفتند. اكثرمشایخ دكن در مثنوی از ایشان سند اخذ كردند. شاه براهان الله قندهاری و شاه میران صاحب حیدرآبادی مثنوی را درس به درس نزد ایشان خواندند. ایشان در منزلش از بعدازظهر تا عصر مثنوی درس می‌داد ... (12)

مثنوی سه سال بعد از مرگ مولانا به وسیله شاگردش احمد رومی به هند رسید ... مثنوی معنوی و سایر اشعار عرفانی نه تنها در افكار مسلمانان بلكه در افكار هندوان و سایر مذاهب نیز موثر بوده است. مثلاً شاعری مسلمان به نام "كبیر" در قرن نهم هجری از تلفیق تصوف اسلامی و افكار هندویی یك مكتب عرفانی به نام "بهاكتی" ابداع كرد كه اساس آن ایمان به خدای واحد و احترام به همه ادیان و مذاهب و ... است.(13)

 

حافظ

حافظ را شاید بتوان یكی از معدود شاعران مهم و مقبول جهان دانست كه شعر و اندیشه او آثار و افكار شاعران و نویسندگان بسیاری را در شرق و غرب تحت تاثیر خود قرار داده است. وجود نسخ بی‌شمار از مجموعه اشعار این اندیشمند و غزل‌سرای بزرگ در كتابخانه‌های بزرگ و كوچك جهان، عمومی یا خصوصی، حكایت از حسن قبول و رواج شعر حافظ دارد. به عنوان نمونه تنها در شبه‌ قاره، غزلیات حافظ بدان شهرتی دست یافت كه تقریباً از زمان خود حافظ و به مصداق بیت زیر مورد توجه بوده است:

 

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌خوانند

سیه چشمان كشمیری و تركان سمرقندی

 

این استقبال گرم و باشكوه از كلام لسان‌الغیب بدان جا رسید كه تا یك نسل قبل در شبه‌ قاره هیچ فرد باسوادی پیدا نمی‌شد كه آثار سعدی و حافظ و احتمالاً مولوی را نخوانده باشد و نمونه‌هایی به حفظ در خاطر نداشته باشد. حتی هیچ خانه‌ای نبود كه در آن نسخه‌ای از كلیات حافظ شیرازی یافته نشود. از سال 1791 م كه نخستین بار چاپ دیوان حافظ تحت نظارت آقای ابوطالب‌خان اصفهانی متوطن به لكهنو از كلكته انتشار یافت، تعداد زیادی از مجلدات آن كتاب در هند و ایران و تركیه انتشار یافته است.(14) البته اینها غیر از انتشار نسخه‌های چاپی و تحقیقات و ترجمه‌ها و نفوذ اشعار حافظ در برخی اشعار به زبان های محلی شبه‌ قاره است كه اگر بخواهیم به یكایك آنها بپردازیم بحث بسیار طولانی خواهد شد، فقط به نمونه‌ای بسنده می‌كنم:

"مثل اینكه فقط حافظ در فكر حضرت گورو نانك نخستین پیشوای بزرگ دین سیك نفوذ كرد، چنان كه حضرت گورو‌ نانك نوشته: دین در خرقه مرتاض نیست، در عصای درویش نیست، در خاكستر نیست كه روی تن مالیده شود، در حلقه‌های گوش نیست، دین در سر تراشیده نیست، در ناقوس نیست. اگر مایلید صراط مستقیم را پیدا كنید از آلایش های دنیوی پاك شوید."

این افكار حضرت گورو نانك كه مشمول سروده‌هایش است، فكر حافظ را به یاد می‌آورد:

نه هر كه چهره برافروخت دلبری داند
 نه هر كه آینه سازد سكندری داند  
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
 كلاه‌داری و آیین سروری داند  
هزار نكته باریك‌تر ز مو اینجاست 
نه هر كه سر بتراشد قلندری داند(15)  

 نمونه‌های دیگری از مشابهت افكار گورو نانك و حافظ وجود دارد (به ماخذ رجوع شود) و نیز درباره "تأثیر حافظ بر سخن‌سرایان فارسی زبان هند" به مقاله سید انوار احمد رجوع شود.(16)

همچنین سخن گفتن درباره ترجمه‌های حافظ هم حدیث مفصل دارد، زیرا شعر حافظ به بالغ بر سی زبان؛ نه یكبار، بلكه چندین بار ترجمه شده كه فقط اشاره‌ای مختصر به ترجمه آن در بعضی از زبان های محلی شبه‌ قاره می‌كنم.

 در زبان بنگالی 19 ترجمه تنها در دو سده اخیر، پنجابی 7 ترجمه، اردو بالغ بر 24 ترجمه وجود دارد. همین طور غزلیات حافظ به زبان های كشمیری، آسامی و هندی نیز ترجمه شده است.

 اینجانب در كتاب خود تحت عنوان حافظ‌پژوهان و حافظ‌پژوهی(17)  به تفصیل، ترجمه‌های حافظ را به زبان های گوناگون آورده‌ام. البته در جزوه‌ای كه خانه فرهنگ ایران در بمبئی به مناسبت "جشن حافظ شیرازی" چاپ كرده به ترجمه‌ها و شروح حافظ به اردو و برخی منابع دیگر اشاره كرده است. از جمله در آن از 24 ترجمه و شرح اردوی دیوان حافظ نام برده شده است.(18)

 البته نفوذ و حضور حافظ در میان مردم شبه‌ قاره منحصر به اینها نمی‌شود. انبوه نسخ خطی و چاپی(19)، تحقیقات فراوان مستقل، ترجمه‌ها، شروح، تقلیدها از یك طرف، و نفوذ عمیق و رسوخ افكار بلند حافظ در اندیشه متفكران از طرف دیگر است كه فقط اشاره به یك مورد می‌كنم و آن اشعار و افكار علامه اقبال لاهوری است كه كاملاً تحت تاثیر دو متفكر و عارف ایران مولانای روم و حافظ شیراز بوده است كه تفصیل آن را می توانید در كتابهای "اقبال در راه رومی" تالیف دكتر سید محمد اكرم متخلص به اكرام (چاپ پاكستان) و "حافظ اور اقبال" تألیف دكتر یوسف حسین‌خان (چاپ آكادمی غالب دهلی، 1976 م) و دیگر مآخذ مطالعه كنید. یا تاثیر حافظ در گوته شاعر آلمانی به حدی بود كه در واقع گوته دیوان شرقی خود را تحت تاثیر مطالعه غزلیات حافظ پدید آورد. همچنین در كتاب ها آمده است كه پدر رابیند رانات تاگور هر صبح قبل از هر كاری ابیاتی از حافظ و صفحاتی از اپانیشادها را می‌خوانده است. غنای اندیشه و وسعت جهان‌بینی و هنر جادویی كلام حافظ در طول ششصد و اندی سال توانسته قلوب بسیاری از مردم و افكار جهانی را تحت تأثیر خود قرار دهد و پرداختن بدان، وقت مفصلی را می‌طلبد.

با ذكر نمونه‌های فوق تا حدودی دورنمای نفوذ و تاثیر زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره روشن می‌شود. البته خود می‌دانید كه زمینه‌های رسوخ و حضور زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره صرفاً به زبان و شعر محدود نمی‌شود و ابعاد گسترده‌تری دارد كه به توفیق خداوند بزرگ آن را به زمان دیگری وامی‌گذارم و سخن خود را با این مصراع به پایان می‌برم: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

نام آوران

سبک هندی



 

فهرست نام شاعران :

 

صائب تبریزی / غنی کشمیری / نظیری نیشابوری / تاثیر تبریزی / قاسم مشهدی / وحید قزوینی / مسیح کاشانی / سلیم تهرانی / واعظ قزوینی / کلیم کاشانی / رفیع مشهدی / قدسی مشهدی / دانش مشهدی / ظفرخان حسن / محمدعلی شیرازی / نجیب کاشانی / میرنجات اصفهانی / عبدالقادر بیدل دهلوی / ابیات پراکنده شاعران سبک هندی

 


 

صائب تبریزی ( شاعر قرن یازدهم) مشهورتر از آن است که نیازی به معرفی داشته باشد. غرابت مضمون و قوت لفظ ، به ابیات او درخششی ویژه بخشیده و انتخاب بیتهای زیبا و در عین حال متفاوت را از میان سروده های او دشوار ساخته است. (شناختنامه صائب تبریزی را از اینجا بخوانید)

زلف مشکین تو یک عمر تامل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت

کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!

گر تو گل همیشه بهار زمانه ای
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم!

از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بی خبران قافله ریگ ِ روانیم

 گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها

هوا چکیده نور است در شب مهتاب
ستاره خنده  حور است در شب مهتاب

گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
خواب پای خفته را تاویل کردن مشکل است!

ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!

بوی گل و باد سحری بر سر راه اند
گر می روی از خود ، به از این قافله ای نیست

کمند زلف در گردن ، گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی

پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی ست که از دست داده ای

در حسرت یک مصرع  ِ  پرواز بلند است
مجموعه  بر هم زده بال و پر من

نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!

داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم!

نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!

بزرگ اوست که بر خاک، همچو سایه  ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!

 


 

 

غنی کشمیری (متوفی۱۰۹۷ه ق) از سرآمدان سبک هندی به شماراست. غنی کهبه مشرب فقر وعرفان گرایش داشت، زندگانی در گوشه نشینی گذراند و در چهل سالگی این جهان را وداع گفت. در اینجا نمونه ای از ابیات او را می آوریم. این نخستین  بخش از " مضامین گم شده " است. هر گاه حوصله ای حاصل شد به سراغ برخی دیگر از شاعران این شیوه خواهیم رفت.

 

تا بود  گفت و  گو سخنم  ناتمام  بود

نازم به خامشی که سخن را تمام کرد

 

بالش  خوبان  دگر از  پر  است

شوخ مرا فتنه به زیر سر است!

 

افتادن و برخاستن باده پرستان

در مذهب رندان خرابات نماز است

 

خوشا عهدی که مردم آدم بی سایه را دیدند

غریب است این زمان گر سایه آدم شودپیدا

 

تابوت مرده ای دوش هشیار کرد ما را

پای  به  خواب  رفته  بیدار  کرد ما را

 

شعر دگران را همه دارند به خاطر

شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد!

 

خواستم کز گلشن دیدار او چینم گلی

چشم واکردن در حیرت به رویم باز کرد

 

غافل  دادیم  دل  به  دستت

ما را یاد  و تو را فراموش!

 


 

نظیری نیشابوری( متوفی۱۰۲۱ ه ق ) از پیشگامان سبک هندی است.صاحب تذکره آتشکده او را "شاعری بی نظیر" می داند و صائب رسیدن به او را خیال می شمرد:

صائب!  چه خیال است رسیدن به نظیری
عرفی به نظیری نرسانید سخن را

دیوان او که حدود ۱۰۰۰۰ بیت دارد ، یک بار به اهتمام دکتر مظاهر مصفا و یک بار به کوشش محمدرضا طاهری منتشر شده است.

درس ادیب اگر بود زمزمهّ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را

شاهدان چمن تهیدست اند
جامه سرو تا سر زانوست!

گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیلهّ ما نیست!

ز بس که گشته ام از درد ِ انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوّت رسیدن نیست!

در دل او درد ما از ناله تاثیری نکرد
برد مرغی نامهّ ما را که بال و پر نداشت!

آن که صد نامهّ ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت!

نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد

گویا تو برون می روی از سینه وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد!

کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند

دولتی بود که مُردیم به هنگام وداع
آن قَدَر زنده نماندیم که محمل برود!

سینهّ پر حسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را ، شیون شود!

دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده ای!

ارباب زمانه آفت دل باشند
چون موج سراب نقش باطل باشند

این کهنه سفینه های از کار شده
خوب است جنازه های ساحل باشند!

یک معرکه خویش را به جایی نزدیم
یک مرتبه حرف خونبهایی نزدیم

صد قافلهّ شهید بر ما بگذشت
ما مرده چنان که دست و پایی نزدیم!

 

 


 

میرزا محسن تاثیر تبریزی ( متوفی ۱۱۳۱ه ق) از سخنوران دوران صفوی است که بوی سخن صائب از شعر او به مشام می رسد. دیوان او را دکتر  امین پاشا اجلالی - از مدرسان ادبیات در دانشگاه تبریز - تصحیح کرده است.از ابیات تاثیرگذار او اینها را برگزیده ایم:

زنگ ساعت شیونی گر می کند حیرت مکن
از برای فوت وقت خویشتن در ماتم است!

پیرو افتادگی ، آخر به جایی می رسد
قطره ای بودم تنزّل کردم و دریا شدم!

بر ما چه ستمها که نرفت از تن خاکی
چون ریشه دویدیم و به جایی نرسیدیم!

شبی در هجر او بر ما گذشته ست
که باک از شورش محشر نداریم!

به رقیب چون پسندم که تو رو به رو نشینی
که ز رشک می دهم جان ، چو به مرگ او نشینی!

نالهّ جانسوزم از بس دلنشین افتاده است
هیچ کوهی برنمی گرداند این فریاد را

جستجوی حق به پای کفر و ایمان می کنم
یک قدم در سایه دارم ، یک قدم در آفتاب

بر این نسَق گذرد گر مدار صحبتها
به هر کجا که کسی نیست جای ما خالی ست!

راحتی نیست که از رنج کسی گُل نکند
خواب مخمل ز نخوابیدن مخملباف است

دو پادشاه به یک مملکت نمی گنجد
در آن دلی که محبت بود فراغت نیست

تو می خرامی و از بس به خویش می بالد
زمین به پیرهن آسمان نمی گنجد!

مشو ز نکهت پیراهن سحر غافل
که بوی یوسف از این گرگ و میش می آید

گمان کنید عزیزان! که آب برده مرا
تعجب از مژهّ اشکبار من مکنید!

تنش از لطف می آید در آغوش
به آن نرمی که آید خواب در چشم!
 

 

 


قاسم مشهدی: نویسندگان کتابهای تاریخ ادبیات معمولا نظر خوشی به ادبیات دوره صفوی و به اصطلاح شعر سبک هندی ندارند. "دوران رکود و رخوت شعر" ، "روزگار ابتذال زبان" و "دوره بی توجهی به شعر" و ...تعبیراتی است که به شکل "نرخ شاه عباسی" در مورد این دوره به کار می رود!

اما اگر به تذکره های موجود نگاهی بیفکنیم می توانیم از حیث تعداد ، فقط در تذکره نصرآبادی با نام و شعر نزدیک به یک هزار شاعر ایرانی این دوره  آشنا شویم که بسیاری از آنها دیوانهای بزرگ داشته اند. در میان شاعران این دوران ، شاپور تهرانی حدود ۱۰۰۰۰بیت ، شفایی بیش از ۱۵۰۰۰ بیت ، اسیر شهرستانی نزدیک به ۲۰۰۰۰بیت و سالک قزوینی در حدود ۳۰۰۰۰بیت و وحید قزوینی بیش از ۹۰۰۰۰بیت سروده اند. دو شاعر بسیار شاخص این دوران، یعنی صائب و بیدل ، دیوانهایی پرحجم دارند که تنها دیوان صائب  بیش از ۷۰۰۰ غزل  را دربر می گیرد! با افزودن شاعران پارسیگوی هند و آثار آنان ، کارنامه شعر این دوره از لحاظ کمّی بسی بیشتر از مجموعه شاعران و دیوان و دستکهای برجای مانده از هزار سال شعر فارسی برآورد می شود!

از لحاظ کیفی نیز ، اگر بیرون از معیار و سلیقه پیروان سبک بازگشت و بنیانگذاران دانشکده های ادبیات که اکثرا از منظر شعر خراسانی به دنیای ادبیات می نگریستند و برخی از آنها حتی سعدی را هم به شاعری قبول نداشتند ، بنگریم ، شعر این دوره دارای ارزشهای مخصوص به خود است. تلاش سخنوران این دوره برای یافتن و سرودن مضامین بکر و باریک ، قطعا کوششی بوده است برای گریز از ابتذال و تکاپو برای نوآوری در فضای شعر که باید مایه تحسین و تقدیر باشد ، نه دستمایه طعن و تعریض!

در بستر ادبیات ما همواره دو جریان پویا وجود داشته است: ادبیات رسمی و به اصطلاح درباری و ادبیات مردمی که شاعران گمنامی از میان توده های مردم آفریننده آن بوده اند. متاسفانه همیشه آنچه مجال ثبت و ماندگاری نمی یافت ، قسم دوم بود! در دوران مورد بحث، برای نخستین بار شعر شاعران معمولی کوچه و بازار که از قهوه خانه ها و محافل ادبی غیر درباری برخاسته بودند ، مجال ماندگاری یافت و به شکل ابیات سائر در زبان مردم و تذکره ها باقی ماند.

                                                              ***

اما ابیاتی از قاسم مشهدی ، از شاعران قرن یازدهم هجری که او را به نام "قاسم دیوانه"نیز می شناخته اند:

به گوش بحر ، حرف لذت لب تشنگی گفتم
تپیدنهای دل بیرون فکند از آب ماهی را

هر کسی را در مقام خویش می باید گذاشت
صورت منصور را بر دار می باید کشید!

گوش را هوش شنیدن نبوَد ، کاش کسی
از لبت شهد سخن را به مکیدن گیرد!

چون ز صحرای غمت باد جنون برخیزد
گل پیراهن ما رنگ دریدن گیرد

اشک و آهم گر غبارآلود آید دور نیست
یاد طفلی در دل من خاکبازی می کند!

قرب تو را دلیل همین بس بوَد که من
افتاده ام به یاد تو هر جا نشسته ام!

کردم سفید دیده خود را در انتظار
شاید که در دلم شب مهتاب بگذری

سرخی چهرهّ من از دگری ست
عکس در خون فتاده را مانم!

 

 


 

وحید قزوینی(متوفی ۱۱۱۲ه ق) از شاعران و دبیران و تاریخ نگاران و سیاستمداران دوران صفوی است. در اینجا نمونه هایی از نازک خیالی های او را به اهل تامل تقدیم می کنیم:

چندان که می پرم به پر و بال بی خودی
از عالم خیال تو بیرون نمی روم!

گردش این ساغر خالی که گردون نام اوست
اهل دولت را نمی دانم چرا مدهوش کرد؟!

چه بلایی تو که از شوق خرامیدن تو
جاده چون رگ به تن خاک تپیدن گیرد!

اهل دنیا را ز غفلت زنده می پنداشتم
خفته دایم مردگان را زنده می بیند به خواب!

می برد آخر تو را خواب عدم ، غافل مشو
آمد و رفت نفسها جنبش گهواره است!

اگر در خانهّ من نیست چیزی
خجل گشتن ز روی میهمان هست!

دیدم آن چشمهّ هستی که جهانش خوانند
آن قدر آب کز او دست توان شست ، نداشت!

گر چه مهمان چو نفس مایهّ روح است ، ولی
خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود!

واعظ! مکن دراز حدیث عذاب را
این بس بود که بار دگر زنده می شویم!

به سان خامهّ نقاش ، در عشق
به مویی می توان کوهی کشیدن!

نمی آید به چشم از نازکی مانند بوی گل
گر آید از لباس خویش آن گل پیرهن بیرون

دشمن دوست نما را نتوان کرد تمیز
شاخ را مرغ چه داند که قفس خواهد شد!؟

 

 


 

مسیح کاشانی از شاعران و طبیبان دوره صفوی است. او به سال ۱۰۶۶ ه ق در کاشان درگذشته است. برای اطلاع از شرح احوال و آثار او می توان علاوه بر تذکره ها به کتاب آقای امیرعلی آذر طلعت [انتشارات سروش ، ۱۳۷۸] مراجعه کرد. اینک نمونه ای از اشعار او:

کلید کهکشان در قفل گردون
شکستند و کنون در بسته مانده ست!

مگر به گمشدگی خویش را عزیز کنم،
به هر که زود کند گم ، سپرده ام خود را!

جان ما در دل و ما در پی جان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!

در گلشن سودای او چون خار عریانم مبین
آن غنچه ام کز بوی خود دارم گلستان در بغل!

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند!

نه یوسفیم ولی در زمان این اخوان
کسی که چاه کَنَد بهر ما برادر ماست!

عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود؟!
دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است!

تا چند گفتگوی تو بی هوشی آورد؟
کو حیرت وصال که خاموشی آورد

چو کبوتران وحشی همه می رمند از هم
ز فلک به گوش مردم چه صدا رسیده باشد؟!

انس، یک ساعت نمی گیرد دلم با شهر و کوی
شام شهری نیستم، صبح بیابان زاده ام!

گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش!

آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون،

لنگ لنگان درِِ  ِ دروازه هستی گیرم
نگذارم که کسی از عدم آید بیرون!

جنون به رقص در آمد کجاست منصوری
که باز نوبت افشای راز نزدیک است!

 

 


سلیم تهرانی: زیبایی بسیاری از تک بیتهای شاعران "طرز نو" که در زمانه ما به "سبک هندی" نامبردار است، گاه با حلاوت غزلی شیوا برابری می کند. این ابیات معمولا کشفی تازه را در خیال یا زبان شعر  در بر دارند و چنانچه به خوبی دریافته شوند ، تا مدتها دست از سر خواننده و خاطر او بر نمی دارند . این ابیات این قدرت را نیز دارند که به سادگی وارد زبان مردم کوچه و بازار بشوند و به عنوان ضرب المثل به کار روند.
در اینجا برای نمونه ابیاتی از سلیم تهرانی را برگزیده ایم. سلیم از معاصران کلیم کاشانی است و در بیتی او را با چنین ظرافتی مورد تعریض قرار داده است:

بریده باد از آن طور پای همّت من
که گر عروج کند کار من ، کلیم شوم!

سلیم به سال ۱۰۵۷ ه ق  در گذشت. مقبره کلیم و سلیم در کشمیر در کنار یکدیگر قرار دارد. دیوان سلیم را آقای رحیم رضا به سال ۱۳۴۶ به عنوان رساله دکتری تصحیح و سپس به چاپ رسانده است. 

صورت نبست در دل ما کینهّ کسی
آیینه هر چه دید فراموش می کند

داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما

به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا

ز باد صبح محیط کرم به جوش آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد!

می کنم در غبار خاطر خود
آرزوهای کشته را در خاک!

مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما نباش!

به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد!

عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد!

ز ناز و غمزه در آن چشم هر چه خواهی هست
ولی چه سود ، اسیران نگاه می خواهند!

در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟!

در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست

ای مرغ چمن از اثر باد خزان است
کاواز تو چون بلبل تصویر گرفته ست!

یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!

عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل
بی تو زنجیر جنون کوچهّ خاموشان بود!

مرا معانی کوتاه دلپسند نباشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد!

 


 

واعظ قزوینی از عالمان و  شاعران و خطیبان سده یازده هجری است. دیوان او را مرحوم دکتر سید حسن سادات ناصری به سال ۱۳۳۹ به عنوان رساله دکتری خویش تصحیح و سپس منتشر کرده است. گویا برگزیده ای از سروده های او به سلیقه مرحوم سید محمد عباسیه کهن در دست چاپ است و آقای محمد علی حضرتی نیز کتابی در شرح احوال و آثار او آماده چاپ دارند. بعضی از ابیات او را بارها از زبان مردم کوچه و بازار  شنیده اید:

ما را بغیر عمر که آمد به سر  دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی!

روزگاری که منش سر به قدم می سودم
زلف او در عدم آباد کمر می گردید!

از پایهّ بلند ز خود بی خبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم به فکر خویش!

ز خود هر چند بگریزم ، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم ، شتاب ساکنی دارم!
 

گفتم ز چه آیا طرب از ما رفته ست
شوق از سر و ذوق طلب از پا رفته ست

  بر چهره چو نردبان چینها دیدم
  معلومم شد که عمر بالا رفته ست!
 

گر شدم محروم دوش از خدمتت معذور دار
بود مهمان عزیزی همچو تنهایی مرا!
 

نالهّ من ز ناتوانی ها
بی صدا تر ز آب تصویر است!
 

بر درگه خلق بندگی ما را کشت
هر سو پی نان دوندگی ما را کشت

  فارغ نشویم یک دم از فکر معاش
  ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت!
  

 

کلیم کاشانی: شعر سبک هندی و ادبیات دوران صفویه نه تنها به خوبی شناخته نشده و آثار آن ،چنان که باید ، مورد تتبع و تحقیق قرار نگرفته ، بلکه دیوار بلندی از پیشداوریها و قضاوتهای غرض آلود آن را احاطه کرده است . تامل در نازک اندیشی های شاعران این دوران شاید روزنه ای فراروی شاعران جوان ما بگشاید تا به جای روی آوردن به شعر "ترجمه ای" یا غرق شدن در بازیهای زبانی که به سرعت رنگ می بازند ، و به جای دست و پنجه نرم کردن بیهوده با قواعد دستور زبان و... فارغ از هر تقلیدی به درنگ در خویشتن و کشف قلمروهای نامکشوف خیال  و فضاهای ناشناختهّ احساس و اندیشه بپردازند. ابیاتی که در اینجا آورده ام از ابوطالب کلیم (متوفی ۱۰۶۱ ه ق) ، از مشهورترین سخنوران این شیوه است. تصور می کنم از  بازخوانی بیتهای او خسته نشوید.

 ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم 
 اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست

سبک پی قاصدی باید که چون غمنامهّ ما را
 به دست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد

پرپیچ و تاب و تیره و بی امتداد بود
 این زندگی که نسخه ای از گردباد بود

این همسفران پشت به مقصود روانند
 شاید که بمانم قدمی پیش تر افتم!

گرچه ز تمکین حسن کم سخن افتاده ای
 بوسه فغان می کند در لب خاموش تو!

صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
 نام خود را از زبان هیچ کس نشنیده ام!

حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
 ز بس گریسته ام ، آب برده دریا را!

نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
 بی سجده می گزارم اکنون نماز خود را!

گر چه این ره را به سر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه من است

 دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست؟
 بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست!

 

 


رفیع مشهدی از شاعران کم شناخته سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. جاذبه دیار افسانه ها او را که  در زمره دیوانیان و منشیان بود ، چون بسیاری دیگر از شاعران و سخنوران ، به هند کشاند. رفیع واپسین سالهای زندگی را در شاهجهان آباد در انزوای درویشانه سپری کرد. دیوان او گویا هنوز چون بسیاری آثار این دوره، تصحیح و چاپ نشده است. اینک نمونه ای از تاملات شاعرانهء اوکه از صیادان معنی برگزیده ایم:

 

دست صاحب همتان کشور دانش تهی ست

طرفه اقلیمی ست کز وی یک توانگر برنخاست

 

عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است

ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است

 

دیدم که در ره عشق تنها نمی توان رفت

همراه خویش بردم سوز و گداز خود را

 

سحر ز سجدهء بت باز ماندم از مستی

به عمر خویش گناهی که کرده ام این است!

 

من نه آنم که ز رخسار تو بردارم چشم

بلهوس بود کزین باغ گلی چید و گذشت!

 

نکته سنجان همه غارتگر مضمون هم اند

سخن تازه  کم و دزد سخن بسیار است!

 

نه محبتی نه دردی نه غمی ، از این چه حاصل

که چو صبح آه سردی ز جگر کشیده باشی

 

بازیگران دهر ز خود غافل اند و ما

در گوشه ای برای تماشا نشسته ایم!

 

صد هنر چون خامهء مو دارم و نقاش دهر

انتقام از هر سر مویم به رنگی می کشد!



عیش و محنت چون گل و شبنم به هم وابسته اند

خندهء شادی بود با گریهء غم آشنا

خنده زد برق بر اساس  جهان

ابر بهر چه می گریست بگو


بجز از مرگ دوستان دیدن

حاصل عمر خضر چیست بگو

 

خلق عالم بس که بی خود از شراب غفلت اند

مستم و از خود نمی بینم کسی هشیارتر!

 

ما  قوت  پرواز نداریم ، و گر نه

عمری ست که صیاد شکسته ست قفس را

 

چون ابر به هر وادی و چون سیل به هر دشت

می گریم و می نالم و فریاد رسی نیست

 

از بس  که ستم  دیده ام از مردم عالم

از مردمک چشم خودم هم گله دارم!

 

من یک شب از تو دور شدم ، سوختم ز غم

خورشید از فراق تو هر شب چه می کند


گفتی که چیست بی لب من پیشهء لبت؟

خون می خورد ز حسرت آن لب ، چه می کند؟!

 

پروای  من  سوخته  دل  نیست  کسی  را

خاکستر پروانه  خریدار  ندارد

 

 


 

قدسی مشهدی  از شاعران مضمون پرداز سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. او در قالبهای مختلف طبع آزموده است٬اما در قصیده و مثنوی تواناتر می نماید. بیشتر قصاید قدسی در منقبت ثامن الائمه حضرت رضا (ع) است. دیوان قدسی را استاد محمد  قهرمان  تصحیح و انتشارات دانشگاه مشهد  به سال منتشر کرده است. اینک نمونه ای از ابیات او:

 

در بزم جهان شمع شب افروزی کو

در هفت فلک اختر فیروزی کو

گویی : نبود به یک روش سیر فلک

عمری است که شب می گذرد روزی کو

 

من و تو چون قدح و باده آشنای همیم

من از تو چشم نمی پوشم و تو از من روی

 

چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال

که ره تمام شد و من به جای خویشتنم

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

دفتر اول



***
1
. پادشاه و كنیزك
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مروارید فراوان به او می‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی می‌كنیم و با همفكری و مشاوره او را حتماً درمان می‌كنیم. هر یك از ما یك مسیح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت. دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه می‌كرد. داروها, جواب معكوس می‌داد. شاه از پزشكان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه كرد كه از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی كه همیشه پشتیبان ما بوده‌ای, بارِ دیگر ما اشتباه كردیم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید كه یك پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده كه خداوند دعایت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید. او پزشك دانایی است. درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی كه شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان یكی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمی‌گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه كنیزك. كنیزك, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشك را پیش كنیزك برد و قصة بیماری او را گفت: حكیم، دخترك را معاینه كرد. و آزمایش‌های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشكان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجة تن می‌كردند. حكیم بیماری دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند. حكیم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترك چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حكیم ماند و دخترك. حكیم آرام آرام از دخترك پرسید: شهر تو كجاست؟ دوستان و خویشان تو كی هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر كرد. حكیم فهمید كه دخترك با این كوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حكیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌كنم. این راز را با كسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كنی مانند دانه از خاك می‌روید و سبزه و درخت می‌شود. حكیم پیش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب كرده است. این هدیه‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست كه شاه می‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حكیم او را به گرمی استقبال كرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكیم گفت: ای شاه اكنون باید كنیزك را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه كنیزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می‌شد. پس از یكماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهایی كز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می‌گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم كه صیاد برای نافة خوشبو خون او را می‌ریزد. من مانند روباهی هستم كه به خاطر پوست زیبایش او را می‌كشند. من آن فیل هستم كه برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند. ای شاه مرا كشتی. اما بدان كه این جهان مانند كوه است و كارهای ما مانند صدا در كوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنیزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی كه پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر می‌كند مثل غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب كن, كه همیشه باقی است. جان ترا تازه می‌كند. عشق كسی را انتخاب كن كه همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد كریمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نیست.
***

2. طوطی و بقال
یك فروشنده در دكان خود, یك طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدم‌ها حرف می‌زد و زبان انسان‌ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری‌ها شوخی می‌كرد و آنها را می‌خنداند. و بازار فروشنده را گرم می‌كرد.
یك روز از یك فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و نشكست و روغن‌ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید كه روغن‌ها ریخته و دكان چرب و كثیف شده است. فهمید كه كار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطی دیگر سخن نمی‌گفت و شیرین سخنی نمی‌كرد. فروشنده و مشتری‌هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پیشمان بود و می‌گفت كاش دستم می‌شكست تا طوطی را نمی‌زدم او دعا می‌كرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم كند.
روزی فروشنده غمگین كنار دكان نشسته بود. یك مرد كچل طاس از خیابان می‌گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسی.
ناگهان طوطی گفت: ای مرد كچل , چرا شیشة روغن را شكستی و كچل شدی؟
تو با این كار به انجمن كچل‌ها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغن‌ها را می‌ریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فكر می‌كرد هر كه كچل باشد. روغن ریخته است.

***
3. طوطی و بازرگان

بازرگانی یك طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی كه آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر یك از خدمتكاران و كنیزان خود پرسید كه چه ارمغانی برایتان بیاورم, هر كدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو كه من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می‌رساند و از شما كمك و راهنمایی می‌خواهد. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان كجاست؟ آیا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد كنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان, پیام طوطی را شنید و قول داد كه آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را بر درختان جنگل دید. اسب را نگهداشت و به طوطی‌ها سلام كرد و پیام طوطی خود را گفت: ناگهان یكی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پیام, پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم, حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. یا اینكه این دو یك روح‌اند درد دو بدن. چرا گفتم و این بیچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بیرون می‌پرد. جهان تاریك است مثل پنبه‌زار, چرا در پنبه‌زار آتش می‌اندازی. كسانی كه چشم می‌بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می‌كشند ظالمند.
عالَمی را یك سخن ویران كند روبهان مرده را شیران كند
بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و برای هر یك از دوستان و خدمتكاران خود یك سوغات آورد. طوطی گفت: ارمغان من كو؟ آیا پیام مرا رساندی؟ طوطیان چه گفتند؟
بازرگان گفت: من از آن پیام رساندن پشیمانم. دیگر چیزی نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاری كردم دیگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطی گفت: چرا پیشمان شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا ناراحتی؟ بازرگان چیزی نمی‌گفت. طوطی اسرار كرد. بازرگان گفت: وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم, یكی از آنها از درد تو آگاه بود لرزید و از درخت افتاد و مرد. من پشیمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشیمانی سودی نداشت سخنی كه از زبان بیرون جست مثل تیری است كه از كمان رها شده و برنمی‌گردد. طوطی چون سخن بازرگان را شنید, لرزید و افتاد و مُرد. بازرگان فریاد زد و كلاهش را بر زمین كوبید, از ناراحتی لباس خود را پاره كرد, گفت: ای مرغ شیرین! زبان من چرا چنین شدی؟ ای دریغا مرغ خوش سخن من مُرد. ای زبان تو مایه زیان و بیچارگی من هستی.
ای زبان هم آتـشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی ای زبـان هم رنج بی‌درمان تویی
بازرگان در غم طوطی ناله كرد, طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت, ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند. و گفت: ای مرغ زیبا, مرا از رمز این كار آگاه كن. آن طوطیِ هند به تو چه آموخت, كه چنین مرا بیچاره كرد. طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانی‌ات در قفس كرده‌اند , برای رهایی باید ترك صفات كنی. باید فنا شوی. باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغها ترا می‌خورند. اگر غنچه باشی كودكان ترا می‌چینند. هر كس زیبایی و هنر خود را نمایش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر می‌زنند. دشمنان حسد و حیله می‌ورزند. طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می‌روم. جان من از طوطی كمتر نیست. برای رهایی جان باید همه چیز را ترك كرد.
***

4. شیر بی‌سر و دم
در شهر قزوین(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی را رسم كنند, یا نامی بنویسند، یا شكل انسان و حیوانی بكشند. كسانی كه در این كار مهارت داشتند "دلاك" نامیده می‌شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می‌كرد و تصویری می‌كشید كه همیشه روی تن می‌ماند.
روزی یك پهلوان قزوینی پیش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس یك شیر را رسم كن. پهلوان روی زمین دراز كشید و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولین سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشید و گفت: آی! مرا كشتی. دلاك گفت: خودت خواسته‌ای, باید تحمل كنی, پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می‌كنی؟ دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شیر رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شیر آغاز كردی؟ دلاك گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد, كدام اندام را می‌كشی؟ دلاك گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این كدام عضو شیر است؟ دلاك گفت: شكم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عكس شیر همیشه سیر است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در كجای جهان كسی شیر بی سر و دم و شكم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
شیر بی دم و سر و اشكم كه دید این چنین شیری خدا خود نافرید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قزوین, شهری تاریخی است در 150 كیلومتری غرب تهران.

***

5. كشتی‌رانی مگس
‌مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می‌راند و می‌گفت: من علم دریانوردی و كشتی‌رانی خوانده‌ام. در این كار بسیار تفكر كرده‌ام. ببینید این دریا و این كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دریا كشتی می‌راند آن ادرار، دریای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد و آن برگ كاه كشتی بزرگ, زیرا آگاهی و بینش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و كج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.

***

6. خرس و اژدها
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد می‌كرد و كمك می‌خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می‌شوم و هر جا بروی با تو می‌آیم. آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و می‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا می‌گذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می‌كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خیانت نمی‌كند.
مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را می‌فریبد. او را رها كن زیرا خطرناك است.
پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها كن تو حسود هستی.
مرد گفت: دل من می‌گوید كه این خرس به تو زیان بزرگی می‌زند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می‌نشست و خرس مگس را می‌زد. باز مگس می‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همینكه مگس روی صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یكی است.
دشمن دانا بلندت می‌كند بر زمینت می‌زند نادانِ دوست
***

7. كَر و عیادت مریض
مرد كری بود كه می‌خواست به عیادت همسایة مریضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تكان می‌خورد. می‌فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می‌كند. كر در ذهن خود, یك گفتگو آماده كرد. اینگونه:
من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من می‌گویم: خدا را شكر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.
من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشك تو كیست؟ او خواهد گفت: فلان حكیم.
من می‌گویم: قدم او مبارك است. همة بیماران را درمان می‌كند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است. كر پس از اینكه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عیادت همسایه رفت. و كنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. كر گفت: خدا را شكر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. كر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. كر پرسید پزشكت كیست. بیمار گفت: عزراییل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بیمار خراب شد, كر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود كه عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌كرد كه این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
از قیـاسی(2) كه بـكرد آن كـر گـزین صحبت ده ساله باطل شد بدین
اول آنـكس كـاین قیـاسكـها نـمود پـیش انـوار خـدا ابـلیس بـود
گفت نار از خاك بی شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است
بسیاری از مردم می‌پندارند خدا را ستایش می‌كنند, اما در واقع گناه می‌كنند. گمان می‌كنند راه درست می‌روند. اما مثل این كر راه خلاف می‌روند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قیاس: مقایسه
2)عزراییل: فرشتة مرگ
3) نار: آتش
4) اَكدر: تیره, كِدر
***

8. رومیان و چینیان (نقاشی و آینه)
نقاشان چینی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی, از هنر و مهارت خود سخن می‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشی بر دیگری برتری دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان می‌كنیم تا ببینیم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستید.
چینیان گفتند: ما یك دیوار این خانه را پرده كشیدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چینی‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زیادی برای نقاشی به كار می‌بردند.
بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چینی‌ها بلند شد, آنها نقاشی خود را تمام كردند اما رومیان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط دیوار را صیقل می‌زدنند.
چینی‌ها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت كردند. شاه نقاشی چینی‌ها را دید و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زیبا بود عقل را می‌ربود. آنگاه رومیان شاه را به تماشای كار خود دعوت كردند. دیوار رومیان مثلِ آینه صاف بود. ناگهان رومی‌ها پرده را كنار زدند عكس نقاشی چینی‌ها در آینة رومی‌ها افتاد و زیبایی آن چند برابر بود و چشم را خیره می‌كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشی اصل است و كدام آینه است؟
صوفیان مانند رومیان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدی و كینه و حسادت پاك كرده اند. سینة آنها مانند آینه است. همه نقشها را قبول می‌كند و برای همه چیز جا دارد. دل آنها مثل آینه عمیق و صاف است. هر چه تصویر و عكس در آن بریزد پُر نمی‌شود. آینه تا اَبد هر نقشی را نشان می‌دهد. خوب و بد, زشت و زیبا را نشان می‌دهد و اهلِ آینه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهایی یافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشته‌اند و به مغز و حقیقت جهان و اشیاء دست یافته‌اند.
همة رنگ‌ها در نهایت به بی‌رنگی می‌رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بی‌رنگی مانند نور مهتاب. رنگ و شكلی كه در ابر می‌بینی, نور آفتاب و مهتاب است. نور بی‌رنگ است.
***

9. وحدت در عشق
عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت: كیست؟ عاشق گفت: "من" هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی, هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یكسال در آتش دوری و جدایی سوخت, پس از یك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی‌ادبانه‌ای از دهانش بیرون نیاید. با كمال ادب ایستاد. معشوق گفت: كیست در می‌زند. عاشق گفت: ای دلبر دل رُبا, تو خودت هستی. تویی, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من یكی شدیم به درون خانه بیا. حالا یك "من" بیشتر نیست. دو "من" در خانة عشق جا نمی‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی‌رود.
گفت اكنون چون منی ای من درآ نیست گنجایی دو من را در سرا

 

 

دفتر دوم


10. خر برفت و خر برفت
یك صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بی‌ایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسیار كردند و از آن خوردنی‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.
از هزاران تن یكی تن صوفی‌اند باقیان در دولت او می‌زیند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز كرد. و می‌خواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت".
صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و پای كوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانة خر برفت را با شور می‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو می‌خواهم.
خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربه‌ها رها كردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسی شكایت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می‌خواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و می‌دانستی, من چه بگویم؟
صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش می‌آمد.
مر مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1) خانقاه: محلی كه صوفیان در آن زندگی می‌كردند.
2) سماع: رقص صوفیان
3) دولت: سایه, بخت, اقبال
***

11. زندانی و هیزم فروش
فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همة زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از او می‌ترسیدند و رنج می‌بردند, غذای خود را پنهانی می‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد. غذای 10 نفر را می‌خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی‌شود. همه از او می‌ترسند. یا او را از زندان بیرون كنید، یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید كه مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانه‌ات.
زندانی گفت: ای قاضی, من كس و كاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
مرد گفت: همة مردم می‌دانند كه من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند كه او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام كنید. هیچ كس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر كس از این مرد شكایت كند. دادگاه نمی‌پذیرد...
آنگاه آن مرد فقیر شكمو را بر شترِ یك مرد هیزم فروش سوار كردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: "ای مردم! این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نكنید, او دزد و پرخور و بی‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنید."
شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و كرایة شترم را بده, من از صبح برای تو كار می‌كنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و كلوخ شهر می‌دانند كه من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو, عاریه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل می‌زند. بسیاری از دانشمندان یكسره از حقایق سخن می‌گویند ولی خود نمی‌دانند مثل همین مرد هیزم فروش.
***

12. تشنه بر سر دیوار
در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌ای دردمند, بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌كرد. ناگهان , خشتی از دیوار كند و در چشمه افكند. صدای آب, مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد كه تند تند خشت‌ها را می‌كند و در آب می‌افكند.
آب فریاد زد: های, چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این كار دو فایده است. اول اینكه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب(1)است. نوای آن حیات بخش است, مرده را زنده می‌كند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است, بوی خداست كه از یمن به محمد رسید(2), بوی یوسف لطیف و زیباست كه از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید(3).
فایدة دوم اینكه: من هر خشتی كه بركنم به آب شیرین نزدیكتر می‌شوم, دیوار كوتاهتر می‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتی از غرور خود بكنی, دیوار غرور تو كوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیكتر می‌شوی. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1) رُباب: یك نوع ساز موسیقی قدیمی است به شكل گیتار.
2) یك چوپان به نام اویس قرنی در یمن زندگی می‌كرد. او پیامبر اسلام حضرت محمد را ندیده بود ولی از شنیده‌ها عاشق محمد(ص) شده بود پیامبر در بارة او فرمود:" من بوی خدا را از جانب یمن می‌شنوم".
3) داستان یوسف و یعقوب.
***

13. موسی و چوپان
حضرت موسی در راهی چوپانی را دید كه با خدا سخن می‌گفت. چوپان می‌گفت: ای خدای بزرگ تو كجا هستی, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هایت را تمیز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هایت را بشویم پشه‌هایت را بكشم. شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم, پایت را نوازش كنم. رختخوابت را تمیز و آماده كنم. بگو كجایی؟ ای خُدا. همة بُزهای من فدای تو باد.‌های و هوی من در كوه‌ها به یاد توست. چوپان فریاد می‌زد و خدا را جستجو می‌كرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق, این چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسی می‌گویی؟ موسی گفت: ای بیچاره, تو دین خود را از دست دادی, بی‌دین شدی. بی‌ادب شدی. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است كه می‌گویی؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوی, شاید خُدا تو را ببخشد. حرف‌های زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دین و ایمان را پاره پاره كردی. اگر خاموش نشوی, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,
چوپان از ترس, گریه كرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی, من پشیمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فریاد كشید و به بیابان فرار كرد.
خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردی؟ ما ترا برای وصل كردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا كردن. ما به هر كسی یك خلاق و روش جداگانه داده‌ایم. به هر كسی زبان و واژه‌هایی داده‌ایم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن می‌گوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر كدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاری نداریم كارِ ما با دل و درون است. ای موسی, آداب دانی و صورت‌گری جداست و عاشقی و سوختگی جدا. ما با عشقان كار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ و صورت می‌سوزد و معنا می‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمی‌خواهیم ما سوز دل و پاكی می‌خواهیم. موسی چون این سخن‌ها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال كرد. رد پای دیگران فرق دارد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:
هیچ ترتیبی و آدابی مجو هر چه می‌خواهد دل تنگت, بگو
***

14. مست و محتسب
محتسب(1) در نیمة شب, مستی را دید كه كنار دیوار افتاده است. پیش رفت و گفت: تو مستی, بگو چه خورده‌ای؟ چه گناه و جُرمِ بزرگی كرده‌ای! چه خورده‌ای؟
مست گفت: از چیزی كه در این سبو(2) بود خوردم.
محتسب: در سبو چه بود؟
مست: چیزی كه من خوردم.
محتسب: چه خورده‌ای؟
مست: چیزی كه در این سبو بود.
این پرسش و پاسخ مثل چرخ می‌چرخید و تكرار می‌شد. محتسب گفت: "آه" كن تا دهانت را بو كنم. مست "هو" (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من می‌گویم "آه" كن, تو "هو" می‌كنی؟ مست خندید و گفت: "آه" نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, میخوارانِ حقیقت از شادی "هو هو" می‌زنند.
محتسب خشمگین شد, یقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كرده‌ای, باید تو را به زندان ببرم. مست خندید و گفت: من اگر می‌توانستم برخیزم, به خانة خودم می‌رفتم, چرا به زندان بیایم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان دیگر سركار و مغازه و دكان خود می‌رفتم.
محتسب گفت: چیزی بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام , چیزی ندارم خود را زحمت مده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) محتسب : مأمور حكومت دینی مردم را به دلیل گناه دستگیر می‌كند.
2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن می‌ریختند.
3) هُو: در عربی به معنی "او". صوفیان برای خدا به كار می‌بردند, هوهو زدن یعنی خدا را خواندن.

***

15. پیر و پزشك
پیرمردی, پیش پزشك رفت و گفت: حافظه‌ام ضعیف شده است.
پزشك گفت: به علتِ پیری است.
پیر: چشم‌هایم هم خوب نمی‌بیند.
پزشك: ای پیر كُهن, علت آن پیری است.
پیر: پشتم خیلی درد می‌كند.
پزشك: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است
پیر: هرچه می‌خورم برایم خوب نیست
طبیب گفت: ضعف معده هم از پیری است.
پیر گفت: وقتی نفس می‌كشم نفسم می گیرد
پزشك: تنگی نفس هم از پیری است وقتی فرا می‌رسد صدها مرض می‌آید.
پیرمرد بیمار خشمگین شد و فریاد زد: ای احمق تو از علم طب همین جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمی‌دانی كه خدا هر دردی را درمانی داده است. تو خرِ احمق از بی‌عقلی در جا مانده‌ای. پزشك آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بیشتر است. این خشم و غضب تو هم از پیری است. همه اعضای وجودت ضعیف شده صبر و حوصله‌ات ضعیف شده است. تو تحمل شنیدن دو جمله حرق حق را نداری. همة پیرها چنین هستند. به غیر پیران حقیقت.
از برون پیر است و در باطن صَبیّ خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) صبی: كودكی
2) ولی : مرد حق
3) نبی: پیامبر

16. موشی كه مهار شتر را می‌كشید
موشی, مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانك لحظه‌ای خوش باشد, موش مهار را می‌كشید و شتر می‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را می‌كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌ای رسیدند, پر آب, كه شیر و گرگ از آن نمی‌توانستند عبور كنند. موش بر جای خشك شد.
شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای من هستی, برو.
موش گفت: آب زیاد و خطرناك است. می‌ترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببینم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ كور چرا می‌ترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.
موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: دیگر بی‌ادبی و گستاخی نكنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی كن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین كاری نمی‌كنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا یاری كن و از آب عبور ده, شتر مهربانی كرد و گفت بیا بر كوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.

***
17. درخت بی مرگی
دانایی به رمز داستانی می‌گفت: در هندوستان درختی است كه هر كس از میوه‌اش بخورد پیر نمی شود و نمی‌میرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا كند و بیاورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزیره‌ای نماند كه نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را می‌پرسید, مسخره‌اش می‌كردند. می‌گفتند: دیوانه است. او را بازی می‌گرفتند بعضی می‌گفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط می‌دادند. از هر كسی چیزی می‌شنید. شاه برای او مال و پول می‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختی‌های بسیار, ناامید به ایران برگشت, در راه می‌گریست و ناامید می‌رفت, تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه كرد و كمك خواست. شیخ پرسید: دنبال چه می‌گردی؟ چرا ناامید شده‌ای؟
فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌یابی را پیدا كنم كه میوة آن آب حیات است و جاودانگی می‌بخشد. سال‌ها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد. شیخ خندید و گفت: ای مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجیب و گستردة دانش, آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفته‌ای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ (علم) نام‌های بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترین اثر آن عمر جاوادنه است.
علم و معرفت یك چیز است. یك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌های بسیار. مانند پدرِ تو, كه نام‌های زیاد دارد: برای تو پدر است, برای پدرش, پسر است, برای یكی دشمن است, برای یكی دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولی یك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو ناامید می‌ماند, و همیشه در جدایی و پراكندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌ای نه راز درخت را. نام را رها كن به كیفیت و معنی و صفات بنگر, تا به ذات حقیقت برسی, همة اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز می‌شود. در دریای معنی آرامش و اتحاد است.
***
 

18. نزاع چهار نفر بر سر انگور
چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومی و ایرانی, مردی به آنها یك دینار پول داد. ایرانی گفت: "انگور" بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من "عنب" می‌خواهم, ترك گفت: بهتر است "اُزوُم" بخریم. رومی گفت: دعوا نكنید! استافیل می‌خریم, آنها به توافق نرسیدند. هر چند همة آنها یك میوه، یعنی انگور می‌خواستند. از نادانی مشت بر هم می‌زدند. زیرا راز و معنای نام‌ها را نمی‌دانستند. هر كدام به زبان خود انگور می‌خواست. اگر یك مرد دانای زبان‌دان آنجا بود, آنها را آشتی می‌داد و می‌گفت من با این یك دینار خواستة همه ی شما را می‌خرم، یك دینار هر چهار خواستة شما را بر آورده می‌كند. شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نام‌ها را می‌دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقیقت یك چیز است.

 


دفتر سوم


19. شغال در خُمّ رنگ
شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می‌كنی؟ این تكبّر و غرور برای چیست؟ یكی از شغالان گفت: ای شغالك آیا مكر و حیله‌ای در كار داری؟ یا واقعاً پاك و زیبا شده‌ای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟
شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش كنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. كدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش كردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ می‌گویی زیبایی و صدای طاووس هدیة خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.
***
20. مرد لاف زن
یك مرد لاف زن, پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌كرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌كرد كه غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌كشید. تا به حاضران بفهماند كه این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شكمش از گرسنگی ناله می‌كرد كه‌ ای درغگو, خدا , حیله و مكر تو را آشكار كند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی, آن سبیل چرب تو كنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی, لااقل یك نفر رحم می‌كرد و چیزی به ما می‌داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌كند. شكم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یكسره دعا می‌كرد كه خدایا این درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چیزی به این شكم و روده برسد. عاقبت دعای شكم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینكه پدر او را تنبیه كند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌ای كه هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می‌كردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی كردند و غذایش دادند. مرد دید كه راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
***
21. مارگیر بغداد
مارگیری در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگیرد. در میان برف اژدهای بزرگ مرده‌ای دید. خیلی ترسید, امّا تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب كنند, و بگوید كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگیرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر می‌كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بی‌حركت بود. دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بی‌جان است اما در باطن زنده و دارای روح است.
مارگیر به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان كرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسیدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زیر پلاسها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا كشته شدند. مارگیر از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا كند, زنده می‌شود و ما را می‌خورد.
***
22. فیل در تاریكی
شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند, مردم در آن تاریكی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یك لولة بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر كدام گمان می‌كردند كه فیل همان است كه تصور كرده‌اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می‌بود. اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
***
23. معلم و كودكان
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطیل كنند و چند روزی از درس و كلاس راحت باشند. یكی از شاگردان كه از همه این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

شیخ مشرف الدین

 سعدی شیرازی

 

 

در این ویژه نامه بخوانید:

 

كوتاه در باره زندگی سعدی

شیخ مشرف‌الدین‌ ابن‌ مصلح‌ بن‌ عبدا... شیرازی‌ موسوم‌ به‌ شیخ‌ سعدی‌ از بزرگ‌ترین‌ ستارگان‌ و برجستگان‌ درجه‌ اول‌ آسمان‌ ادب‌ ایران‌ زمین‌ است‌ كه‌ با تسلط وصف‌ ناپذیر خود بزرگترین‌ شاهكارهای‌ ادبی‌ ایران‌ را در سرتاسر تاریخ‌ ادبی‌ این‌ كشور خلق‌ نموده‌ است‌. تاریخ‌ زندگی‌ این‌ شاعر و سخن‌سرای‌ بزرگ‌ چندان‌ معلوم‌ نیست‌ و اقوال‌ متعددی‌ در كتاب‌های‌ تاریخی‌ ذكر شده‌ است‌ ولی‌ ظاهرا در بین‌ سالهای‌ 600 تا 610 ه. ق‌ در شهر شیراز به‌ دنیا آمده‌ است‌.سعدی‌ در خانواده‌ای‌ اهل‌ علم‌ و ادب‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود(1) و از اوان‌ كودكی‌ تحت‌ نظارت‌ دقیق‌ پدرش‌ به‌ آموختن‌ علوم‌ و معارف‌ روزگار خویش‌ پرداخت‌. محبت‌ و ارشاد خردمندانه‌ پدر در سال‌های‌ كودكی‌ مشوق‌ این‌ كودك‌ خردسال‌و سرشار از هوش‌ و استعداد بود و وی‌ در مدتی‌ كوتاه‌ به‌ اطلاعات‌ وافری‌ در باب‌ تاریخ‌ و ادبیات‌ ایران‌ دست‌ یافت‌. سعدی‌ در 12 سالگی‌ پدرش‌ را از دست‌ داد و با سرپرستی‌ مادرش‌ تحصیلات‌ خود را ادامه‌ داد. استاد در سال‌ 621ه.ق رهسپار بغداد كه‌ مركز علمی‌ و ادبی‌ بزرگ‌ آن‌ روز جهان‌ اسلام‌ بود گشت‌ ودر مدرسه‌ معروف‌ نظامیه‌ بغداد و دیگر محافل‌ علمی‌ آن‌ شعر مشغول‌ به‌ تحصیل‌ شد. این‌ دوران‌ مواجه‌ بود با هجوم‌ وحشیانه‌ مغولان‌ به‌ ایران‌ و پایمال‌ گشتن‌ ایالات‌ مختلف‌ ایران‌ در زیر سم‌ اسب‌های‌ این‌ قوم‌ وحشی‌ و درنده‌ خو. زادگاه‌ سعدی‌ اگرچه‌ از تهاجمات‌ مغولان‌ مصون‌ ماند ولی‌ استان‌ فارس گرفتار كشمكش‌های‌ سختی‌ بین‌ احفاد ‌خوارزمشاهیان و اتابكان‌ شد و آرامش‌ و امنیتی‌ كه‌ بر شیراز حاكم‌ بود رخت‌ بربست‌. سعدی‌ كه‌ در این‌ ایام‌ به‌ خوشه‌ چینی‌ از محضر دو تن‌ از بزرگترین‌ مشایخ‌ بزرگ‌ صوفیه‌ آن‌ روزگار ابوالفرج‌ بن‌ جوزی‌ و ‌شیخ‌ شهاب‌ الدین‌ سهروردی مشغول‌ بود همزمان‌ با این‌ اوضاع‌ و احوال‌ دل‌ از زادگاه‌ زیبای‌ خود بركشید و به‌ پیروی‌ از روح‌ بی‌آرام‌ و بیقرار خود به‌ شوق‌ جهانگردی‌ عازم‌ سفری‌ دور و دراز گشت‌ كه‌ بین‌ سی‌ تا چهل‌ سال‌ به‌ طول‌ كشید. وی‌ در طول‌ این‌ سفرهای‌ طولانی‌ ولایات‌ و ایالاتی‌همچون‌ عراق‌، شام‌ و حجاز را در نوردید و تا شمال‌ آفریقا نیز پیش‌ رفت‌ و علاوه‌ بر مشاهده‌ شهرها و ملتهای‌ مخلتف‌، با مذاهب‌ و فرق‌ گوناگون‌ آشنایی‌ یافت‌ و یا طبقات‌ مردم‌ مخلوط و ممزوج‌ گشت‌. نقل‌ شده‌ است‌ وی‌ در طی‌سفرهای‌ خود حتی‌ كاشمر و هند و تركستان‌ را نیز در نوردید كه‌ البته‌ اكثر محققان‌ فعلی‌ سفر سعدی‌ به‌ این‌ سرزمین‌های‌ دور دست‌ را مردود دانسته‌ و آن‌ را حاصل‌ تخیلات‌ شاعرانه‌ وی‌ می‌دانند. حكیم‌ پس‌ از این‌ مسافرت‌ طولانی‌ و در حالی‌ كه‌ از جوانی‌ خام‌ و بی‌تجربه‌ به‌ پیری‌ دنیا دیده‌ و شیخی‌ اخلاق‌گرا با كوله‌باری‌ از تجارب‌ معنوی‌ و افكار ورزیده‌ بدل‌ گشته‌ بود به‌ شیراز بازگشت‌. این‌ زمان‌ كه‌ حدود سال‌ 655 ه.ق‌ بوده‌ است‌ مقارن‌ بود با ایام‌ حكومت‌ اتابك‌ ابوبكر بن‌ سعدبن‌ زنگی‌ سلغری‌ ((623 ـ 668 ه.ق‌) و این‌ حاكم‌ اندیشمند درسایه‌ عدل‌ و رأفت‌ خود آرامش‌ و امنیت‌ كاملی‌ را در ایالت‌ فارس‌ حكمفرما ساخته‌ بود.(2) سعدی‌ پس‌ از ورود به‌ شیراز مورد عنایت‌ اتابك‌ ابوبكر قرارگرفت‌ و در شمار نزدیكان‌ وی‌ درآمد. ولی‌ نه‌ به‌ عنوان‌ شاعری‌ ممدوح‌ و درباری‌ بلكه‌ به‌ عنوان‌ مشاوری‌ فرزانه‌ و دانشمندی‌ جهان‌ دیده‌ و قطب‌ صوفیان‌ كه‌ با شهامتی‌ شگفت‌ امیر وسایر بزرگان‌ را به‌ عدل‌ و نیكوكاری‌ می‌خواند و با اندرزهای‌ خردمندانه‌ خود سپری‌ شدن‌ روزگار و گذشتن‌ جاه‌ و جلال‌ و تغییر احوال‌ را به‌ آنان‌ گوشزد می‌ساخت‌.(3) حكیم‌ پس‌ از مرگ‌ امیر ابوبكر بن‌ سعد به‌ ارائه‌ پندهای‌ حكیمانه‌ خود به‌ سایر امراء اتابكان‌ فارس‌ و دانشمندانی‌ همچون‌ خواجه‌ شمس‌الدین‌ محمد جوینی‌ صاحب‌ دیوان‌ وزیر هلاكو و عطاملك‌ جوینی‌ و سایرفضلا و دانشمندان‌ عصر خویش‌ پرداخت‌. وی‌ اگرچه‌ در برخی‌ اشعار خود این‌ امرا و بزرگان‌ رامدح‌ و ستایش‌ نیز نمود ولی‌ هیچگاه‌ شیوه‌ شاعران‌ درباری‌ پیش‌ از خود را پیروی‌ ننمود و همواره‌ راه‌ اندرز و نصیحت‌ را به‌ جای‌ اغراق‌ و مضمون‌سازی‌ در مدح‌ در نظر داشت‌. سعدی‌ در این‌ دوران‌ كه‌ می‌توان‌ آن‌ را ایام‌ گوشه‌نشینی‌ وی‌ دانست‌ در شیراز شهر محبوبش‌ اقامت‌ گزید و در حالی‌ كه‌ در سراسر عالم‌ اسلامی‌ آن‌ روزگار شهره‌ عام‌ و خاص‌ گشته‌ بود به‌ سرایش‌ اشعار خویش‌ و خلق‌ شاهكارهایی‌ همچون‌ گلستان‌ و بوستان‌ پرداخت‌. بوستان‌ اولین‌ اثر بزرگ‌ هنری‌ او بود كه‌ آن‌ را درسال‌ 655 به‌ پایان‌ رساند و این‌ منظومه‌ تعلیمی‌ بزرگ‌ را به‌ اتابك‌ مظفر الدین‌ ابوبكر بن‌ سعد زنگی‌ هدیه‌ نمود.سعدی‌ یك‌ سال‌ بعد گلستان‌ را كه‌ آمیخته‌ای‌ از نثر و نظم‌ بود به‌ پایان‌ رساند و آن‌ را به‌ پسر ابوبكر به‌ نام‌ سعد بن‌ ابوبكر بن‌ سعد زنگی‌، كه‌ سعدی‌ تلخص‌ خویش‌ را از نام‌ وی‌ گرفته‌ است‌، تقدیم‌ نمود. اواخر عمر سعدی‌ در عزلت‌ و گوشه‌نشینی‌ سپری‌ شد و وی‌ در انزوایی‌ چون‌ اعتكاف‌ صومعه‌نشینان‌ خود را وقف‌ مراقبه‌ و شعر نمود; شیخ‌ در این‌ روزها از تجارب‌ فراوانی‌ كه‌ در سفرهایش‌ اندوخته‌ بود مواعظی‌ برای‌ پادشاهان‌ و رعایا و شاگردان‌ و ستایندگان‌ می‌فرستاد و به‌ نوبه‌ خویش‌ از خیراندیشی‌، هدایا و معاشی‌ كه‌ آنان‌ برای‌ او فراهم‌می‌كردند بهره‌مند می‌گشت‌. این‌ دوره‌ از زندگی‌ نسبتا دراز مدت‌ این‌ شاعر بزرگ‌ در بر گیرنده‌ تصنیف‌ بیشتر اشعارغنایی‌ او اعم‌ از غزلیات‌ و مدایح‌ تعلیمی‌ در قالب‌ قصیده‌ بود كه‌ در آن‌ سران‌ و بزرگان‌ را پند می‌داد و وقایع‌ جاری‌ راتفسیر می‌كرد. سخن‌سرای‌ بزرگ‌ ایران‌ در سال‌ 691 ه. ق‌ در شیراز بدرود حیات‌ گفت‌ و در زاویه‌ خود كه‌ امروز آرامگاه‌ سعدی‌ یا سعدیه‌ خوانده‌ می‌شد دفن‌ گردید. شهرت‌ شیخ‌ اجل‌ سعدی‌ در دوره‌ زندگی‌ او مرزها را در نوردید و به‌ دورترین‌ مناطق‌ نیز رسید.او كه‌ در جوانی‌ نیز به‌ گفته‌ خود شهره‌ آفاق‌ بود پس‌ از سپری‌ نمودن‌ سفرهای‌ طولانی‌ خویش‌ و پیوستن‌ به‌ دربار اتابك‌ ابوبكر و سرایش‌ بوستان‌ و گلستان‌ به‌ شهرت‌ عظیمی‌ دست‌ یافت‌. مهارت‌ غیر قابل‌ توصیف‌ شیخ‌ در آمیختن‌ تجربه‌های‌ تلخ‌ و شیرین‌ و باز نمودن‌ زوایای‌ روح‌ ودل‌ آدمیان‌ با بهره‌گیری‌ از ظریف‌ترین‌ عواطف‌ عاشقانه‌ و توصیف‌ زیبایی‌های‌ طبیعت‌ و لحظه‌های‌ شوق‌ و هجران‌ چنان‌ شكوه‌ و جلالی‌ به‌ او بخشید كه‌ حتی‌ در دوره‌ حیاتش‌ نیز آثارش‌ سرمشق‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ قرار گرفت‌ و سخن‌سرایان‌ بعد از او بارها طبع‌ خود را در بوجود آوردن‌ آثاری‌ همچون‌ گلستان‌ و بوستان‌ آزمودند. سعدی‌ در انواع‌ قالب‌های‌ شعری‌ همچون‌ قصیده‌ و رباعی‌ و غزل‌ طبع‌ آزمایی‌ نمود و در هر یك‌ از اقسام‌شعری‌ شاهكارهای‌ بزرگی‌ پدید آورد. شهرت‌ عمده‌ وی‌ در سرایش‌ قصیده‌هایی‌ روشن‌ و روان‌ و ساده‌ و بی‌تكلف‌ است‌ كه‌ در این‌ قصاید بیشتر به‌ نعت‌ خداوند و پند و اندرز و حكم‌ و مراثی‌ و مدایح‌ پرداخته‌ است‌. همانگونه‌ كه‌ اشاره‌ شد حكیم‌ شیراز شاعری‌ درباری‌ نبود و اگرچه‌ با تعداد زیادی‌ از دربارها تماس‌ داشت‌ ولی‌ هیچ‌گاه‌ از اعتقاد خود به‌آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ دست‌ نكشید و هرگز دست‌ تكدی‌ پیش‌ كسی‌ دراز ننمود. مدایح‌ او محدود می‌باشند و او روی‌ هم‌ رفته‌ مایل‌ بود قصاید خود را از مواعظ دلنشین‌ و سخنان‌ حكمت‌آموز خطاب‌ به‌ پادشاهان‌ پرسازد. سعدی‌ علاوه‌ بر اینكه‌ درجه‌ مداحی‌ قصیده‌ را كاهش‌ داد به‌ آرایش‌ غزل‌ پرداخت‌ و تحول‌ یكصد ساله‌ غزل‌ را تا پیش‌ از ظهور حافظ،به‌ اوج‌ خود رساند. وی‌ غزل‌ را كه‌ بیشتر احساسات‌ شاعر را تعبیر می‌نماید ترجیح‌ داد و در غزلیات‌ پرشورش‌ خود را به‌ دست‌ احساسات‌ عشقی‌ سپرد كه‌ به‌ راستی‌ تجربه‌ گردیده‌ است‌. در غزلهای‌ سعدی‌ دل‌ با دماغ‌ و حسن‌ با خرد مبارزه‌ نمود و عشق‌ و ذوق‌ و شور و شوق‌ جای‌ قیاس‌ و نكته‌پردازی‌ و مضمون‌سازی‌ را گرفت‌ و از این‌ روی‌ می‌توان‌ گفت‌ غزل‌ از زمان‌ سعدی‌ در ردیف‌ اول‌ اقسام‌ شعر فارسی‌ قرار گرفت‌. نثر شیرین‌ و روان‌ سعدی‌ كه‌ دقیقا برابر با نظم‌ وشعر او بود از دیگر ویژگی‌های‌ منحصر به‌ فرد این‌ شاعر به‌ شمار می‌رود و وی‌ از این‌ طریق‌ بخصوص‌ نثر مسجع‌ و آهنگ‌دار حسن‌ انتخاب‌ و حسن‌ وزن‌ و تناسب‌ خود را وارد زبان‌ فارسی‌ نمود. هنر بزرگ‌ سعدی‌ در نثر مسجع‌ آن‌ بودكه‌ بدون‌ آنكه‌ از شیوه‌ پیشینیان‌ همچون‌ عطار نیشابوری و ابوالمعالی نصرا... منشی‌ در استفاده‌ از جملات‌ مصنوع‌ و پیچیده‌ استفاده‌ كند عباراتی‌ شیرین‌ و گوشنواز و دلفریب‌ و در عین‌ حال‌ ساده‌ و روان‌ به‌ كار برد كه‌ شهرت‌ او را دوچندان‌ ساخت‌.(4) از ابتكارات‌ زیبای‌ سعدی‌ در نثر، به‌ كارگیری‌ اشعار و شواهد مناسب‌ در مواقع‌ خاص‌ است‌ كه‌ تأثیری‌ جاودانه‌ به‌ سخن‌ او بخشیده‌ است‌ و نمونه‌ آن‌ در گلستان‌ جلوه‌گر است‌. از جمله‌ این‌ شواهد ذكر عباراتی‌ است‌كه‌ معنی‌ آیات‌ قرآن‌ كریم‌ را با نظم‌ شیوایی‌ روشن‌ ساخته‌ است‌.(5) از دیگر هنرهای‌ بزرگ‌ استاد سخن‌ ایران‌ بیان‌ حقایق‌ از طریق‌ تمثیل‌ با عباراتی‌ شیرین‌ و كوتاه‌ است‌ كه‌ بدون‌ ورود به‌ استدلال‌ و طول‌ مقال‌ منظور نظر خود را بیان‌ داشته‌ است‌. سعدی‌ علاوه‌ بر شعر فارسی‌ در ادبیات‌ عربی‌ نیز تسلط بی‌چون‌ و چرایی‌ داشت‌ و اقامت‌ و تحصیل‌ او دردیار عرب‌ و مطالعه‌ آثار برخی‌ از شاعران‌ و نویسندگان‌ عرب‌ موجب‌ شد كه‌ اشعار پخته‌ و رسایی‌ نیز در زبان‌ عربی‌ بسراید كه‌ بعدها مورد تحسین‌ شعرای‌ عرب‌ زبان‌ نیز قرار گرفت‌. شیخ‌ اجل‌ آثار بزرگی‌ از خود به‌ یادگار گذاشت‌ كه‌ بخش‌ اعظم‌ این‌ آثار شامل‌ غزلیات‌، سخنان‌ موجز و گفته‌های‌ اخلاقی‌ موسوم‌ به‌ صاحبیه‌ و قطعات‌ (رباعیات‌ ومفردات‌) در مجموعه‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ كلیات‌ سعدی‌ جمع‌آوری‌ شده‌ است‌. بزرگ‌ترین‌ یادگار هنری‌ این‌ شاعر والامقام‌ دو كتاب‌ جاودانی‌ بوستان‌ و گلستان‌ است‌ كه‌ تمامی‌ هنر خود را در این‌ كتابها جلوه‌گر ساخته‌ است‌. گلستان‌ كتابی‌ كوچك‌ با نثر بسیار روان‌ و آمیخته‌ با شعر است‌ كه‌ شاعر در یك‌ دیباچه‌ و هشت‌ باب‌ مجموعه‌ داستان‌هایی‌ را روایت‌ می‌كند كه‌ در هر یك‌ از این‌ حكایت‌ها به‌ نوعی‌ چشم‌ خواننده‌ به‌ زشتی‌های‌ و زیبایی‌های‌ زندگی‌ اجتماعی‌ گشوده‌می‌شود. هر یك‌ از داستان‌های‌ گلستان‌ سرشار از نكات‌ نغز اجتماعی‌ و اخلاقی‌ و ترتیبی‌ است‌ كه‌ هر كدام‌ حتی‌ به‌ تنهایی‌ نیز می‌تواند سرمشق‌ زندگی‌ انسان‌ها قرار گیرد. بوستان‌ یا سعدی‌نامه‌ منظومه‌ای‌ در 4500 بیت‌ است‌ كه‌ جدای‌ از حمد و ثنای‌ آغازین‌ به‌ ده‌ باب‌ تقسیم‌ شده‌ و اساس‌ و مبنای‌ آن‌ تعلیم‌ و تربیت‌ است‌. شاعر درباب‌های‌ مختلف‌ كه‌ هر یك‌ به‌ مضامینی‌ همچون‌ عدل‌ و تدبیر، احسان‌، عشق‌ و شور مستی‌، تواضع‌، رضا، قناعت‌، تربیت‌،عافیت‌، توبه‌ و صواب‌ و مناجات‌ اختصاص‌ یافته‌ است‌ عقاید گرانبهای‌ خود را كه‌ حاصل‌ عمری‌ اندیشه‌ و مطالعه‌ افاق‌و انفس‌ و سیر و سفر و آمیزش‌ با اقسام‌ ملل‌ و نحل‌ و مشاهده‌ وقایع‌ تاریخی‌ است‌ در حكایات‌ و اشعاری‌ زیبا بیان‌ نموده‌ و مجموعه‌ای‌ از بهترین‌ دستورهای‌ اخلاقی‌ و اجتماعی‌ و نمونه‌ شیوای‌ فارسی‌ ادبی‌ را بوجود آورده‌ است‌.حكیم‌ مجموعه‌ای‌ از شعر و نثر خویش‌ را نیز در قالب‌ هنری‌ و شوخی‌ و انتقاد به‌ تصویر كشیده‌ كه‌ تحت‌ عنوان‌ غزلیات‌، مضحكات‌ و خبثیات‌ در كلیات‌ او جای‌ گرفته‌ است‌. توصیف‌ شخصیت‌ واقعی‌ حكیم‌ سعدی‌ در قالب‌ مقاله‌ای‌ كوتاه‌ كاری‌ دشوار است‌ و تنها می‌توان‌ گفت‌ او یكی‌ از با روح‌ترین‌ و بلند پایه‌ترین‌ بزرگان‌ ادب‌ ایران‌ و جهان‌ است‌ كه‌ مشوق‌ بزرگ‌ اخوت‌ و برادری‌ در بین‌ انسان‌ها بوده‌ و بزرگوارانه‌ درصدد اجرای‌ این‌ آرمان‌ بزرگ‌ در بین‌ ملت‌ها گام‌ برداشته‌ است‌.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

ویژه نامه

ادبیات کهن

گستردگی دامنه ادبیات کهن و بسط موضوعات مختلف در این حوزه مجالی بیش از اینها برای ارائه می طلبد. در سلسله مقالاتی که همه در حوزه ادبیات کهن تقسیم بندی شده اند به بیان موضوعاتی می پردازیم که به دلایلی از نگاه نکته سنج منتقدین ادبیات سنتی ما به دور مانده است.وانگهی در چنین مقالاتی معاییر نقد مدرن را نیز مد نظر داشته ایم و خصوصا در مقالات آتی به باز خوانی برخی از معروف ترین آثار کلاسیک می پردازیم. 

برای ورود به بخش ادبیات کهن

اینجا را کلیک کنید

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد